#گندم_پارت_121

گندم سرش روانداخت پایین ویه خرده بعدگفت:

-وقتی رفتم تواتا قم دیدم این کاغذ افتاده کف اتاق.اول فکر کردم سامان برام پیغامی چیزی گذاشته وقتی ورش داشتم وخوندمش یه دفعه اتاق شروع کرد دور سرم چرخیدن! سرم گیج رفت ووسط تاق خوردم زمین!

نمی دونم چقدرگذشت که یه خرده بهتر شدم اومدم کاغذ روپاره کنم امانتونستم!دلم نمی خواست چیزایی روکه توش نوشته شده بود باورکنم اماازشم نمی تونستم بگذرم!

بلندشدم ودوباره خوندمش بعدش یواش ازاتاق رفتم بیرون ورفتم سرکمد...!

دوباره مکث کرد ویه خرده بعد گفت:

-وقتی سر کمد اون!می دونست که یه چمدون داره که همه کاغذوسندو چیزای مهمش رومیذاره اون تو.رفتم سرکمد وچمدون رودرآوردم ووازش کردم.یکی یکی کاغذارو درآوردم که چشمم افتاد به یه پاکت کهنه که درش روچسب زده بود ودورش نخ بسته بود!وازش کردم که اون کاغذ رو پیداکردم دیگه بقیه ش رونفهمیدم چی شد انگار همونجا نشسته بودم وجیغ می کشیدم!

ایناروکه گفت ساکت شد.کامیارآروم کاغذ روورداشت ویه نگاهی بهش کرد ویه مرتبه ازجاش بلند شد ورفت طرف در!منم بااینکه جاخورده بودم تند بلند شدم ورفتم دنبالش که یه دفعه گندم مثل برق ازجاش پرید واومد طرف ما!دوقدم که ورداشت پاش لیز خورد وخورد زمین ودوباره ازجاش بلند شد ورسید به ما وچنگ زد به بلوزمن وکامیار وهمو نجور که نفس نفس می زد تند وتند گفت:

-نرین!نرین!نرین!

-کجا میری کامیار چی شده؟؟

کامیار-گندم جون توبرو پیش آقابزرگ تاما برگردیم.

گندم که دوباره حالش بد شده بود محکم تر چسبید به ما وباگریه وداد وفریاد گفت:

-نمی خوام!نمی خوام!

-خیلی خب!خیلی خب گندم!نمی ریم آروم باش!

دوباره شروع کرد به لرزیدن همچین نفس نفس می زد ومی لرزید که اقابزرگ ترسید وپرید طرف گندم وبغلش کرد اما گندم اعتنایی بهش نمی کرد وفقط چسبیده بود به من وکامیار!


romangram.com | @romangram_com