#گندم_پارت_122
آقابرگه-یه کاری بکنین زنگ بزنین به یه دکتری چیزی این الان پس می افته!
کامیار-نترسین چیزی نیس این تاحالا دوسه باراینطوری شده.
آقابزرگ-پس چیکار کنیم؟
کامیار-ازاون شیشه دوای خارجی باید دوتا قاشق بهش بدی بخوره تاآروم شه!
آقابزرگ یه نگاهی به کامیار کرد وبعد انگارخودشم یه چیزایی به عقلش رسیده باشه پرید طرف یه گنجه وازته گنجه یه بطری درآورد ویه استکانم ورداشت وبرگشت طرف ما وتاخواست بریزه تواستکان که کامیار بطری رواز تو دستش گرفت وگفت:
-زحمت نکش حاج ممصادق این بابطری می خوره!
بعد بطری روگرفت جلو دهن گندم که اونم همونجور که بلوزمارو توچنگش گرفته بود دوتاقلپ ازش خورد
کامیار-آقابزرگ حداقل یه چیزی بیار که پشت ش بذاره دهنش!
آقابزرگ دوئید ورفت ازتوگنجه یه خرده نخودچی وتوت خشک ورداشت اورد وبادستای خودش ریخت تودهن گندم!
دوباره همگی برگشتیم وسر جامون نشستیم یعنی گندم نمی ذاشت که ازجامون تکون بخوریم!اعتمادش ازهمه قطع شده بود وفقط به مادوتا اعتماداشت!باچشمای ترس خورده ش یه دقیقه به من نگاه می کرد ویه دقیقه به کامیار!درست مثل اینکه یه نفردوتا دزد رو گرفته باشه اونم من وکامیار رو گرفته بود ونمی ذاشت جایی بریم!ماهام ساکت نشسته بودیم واونم وسط مون یه دستش به بلوز من بود ویه دستش به بلوز کامیار!آقابزرگم اون طرف تر نشسته بود ومات به این صحنه نگاه می کرد!آدم گریه ش می گرفت دختری که تاچند ساعت پیش یه دختر سر زنده وشادو سالم بود توچند سا عت چقدر داغون شده بود دختری که شاید صبح همین امروز مثل خودمن عاشق شده بود!
یه ده دقیقه ای گذشت تاحالش کمی بهتر شد ودستاش روازبلوز ماول کرد وتکیه ش روداد به مخده کامیارآروم به آقابزرگه گفت:
-حاج ممصادق دیاز پامی چیزی تو خونه داری؟
آقابزرگه-آره،یعنی بدیم بهش بخوره؟
کامیار-آره دیگه!
romangram.com | @romangram_com