#گندم_پارت_120
تاکامیار ایناروگفت یه دفعه ندم زدزیر گریه وهمونجور که گریه میکرد گفت:
-منو ازچی می ترسونی؟ازتنهایی؟ازبی کسی؟فکر می کنی مثلا الان که داری بهم کمک می کنی می تونی غلطی برام بکنی؟فکر می کنی الان که شمادونفر روبرای خودم نگه داشتم پشتم گرمه وتنها نیستم؟بدبخت من الان ازهربی کسی بی کس ترم شماها برای من غریبه این!من شماهاروازخودم نمی دونم که!بلند شو گم شو حمال!اصلا خودم می رم!
اینو گفت وبلد شدکه بره یه دفعه همه ماریختیم وگرفتیمش وکامیارگفت:
-بابا گه خوردیم ما غلط کردیم به خدا!اصلا من وسامان ازتوخواهش می کنیم که تعارف روکناربذاری ویه خرده راحت تر باما صحبت کنی!چیه مثل این ادما که تازه به همدیگه رسیدن لفظ قلم حرف می زنی؟حمال واحمق وکثافت چیه؟به خواهرمون یه چیزی بگو به بابامون دوسه تابگو!خلاصه یه کاری بکن که باهم نداربشیم واحساس غریبگی نکنیم!
یه دفعه آروم شد وتکیه ش روداد به مخده ودستاش روگرفت جلو صورتش وفقط گریه کرد.ماهام ولش کردیم وازدور ورش اومدیم کناروگذاشتیم یه خرده گریه کنه تاآروم تر شه.
یه خرده که گذشت ازتوجیب شلوارش یه کاغذ درآورد وانداخت زمین!من وکامیاروآقابزرگ یه نگاهی به همدیگه کردیم وتامن خواستم کاغذ رو وردارم کامیاربهم اشاره کرد که بشینم ودست بهش نزنم.
دوسه دقیقه طول کشید تاخود گندم به حرف اومد وگفت :
-دیشب که ازسامان جداشدم حوصله اینکه برم خونه رونداشتم برای همینم رفتم توباغ قدم زدم نمی دونم چقدرطول کشید بعدش رفتم طرف خونمون ورو پله های جلو ی درنشستم یه نیم ساعتی م اونجا بودم بعدش رفتم خونه.
یه خرده مکث کردوگفت:
-اونا تواتاق خودشون بودن.
آقابزرگ-اونا کی ن؟!
کامیار-به ننه باباش می گه اونا!اسم جدید براشون گذاشته!
گندم برگشت یه نگاهی به کامیارکرد که زود کامیارگفت:
-گندم جون توزحمت نکش!الان خودم میگم!حمال شوخی نکن خوبه؟
romangram.com | @romangram_com