#گندم_پارت_12

آقابزرگه که داشت میخندیدگفت:زهرمار!کجادوباره دوتایی راه افتادین!؟

کامیار-داریم میریم دانشگاه!

آقابزرگه-آفرین!آفرین!ازدرس غافل نشین که...

یه دفعه مکثی کردوگفت:

امروز که جمعه س!بعدشم،کره خر شماهاکه سه چهارساله دانشگاهتون تموم شده!

سه تایی زدیم زیرخنده وکامیاررفت طرف سماور.آقابزرگه که سرجای همیشگی ش نشسته بودویه کتاب کهنه وقدیمی

که ورقه هاش زردشده بود دستش بودوداشت می خوند.

کامیاراستکانش روورداشت وبراش یه چایی ریخت وهمونجور که میذاشت جلوش گفت:

-حاج ممصادق انقدرکتاب میخونی خسته نمیشی؟نکنه ازاون عکسهای بدبد گذاشتی لای این کتابا ویواشکی دیدمیزنی؟

اینکارا ازشماقبیحه ها!اون دنیاپات می نویسن ها!خلاصه بهت گفته باشم نگی بهم نگفتی!جای اینکه میشینی تنهایی این

عکسارو نگاه میکنی یه روز پاشوباهم بریم واقعی شو بهت نشون بدم حظ کنی!

آقابزرگه که میخندید گفت:لال نشی توپسر!

کامیاردوتا چایی م برای خودش ومن ریخت ونشستیم بغل آقابزرگه که گفت:

بازچیکارکردی که جیغ این دخترارودرآوردی؟!


romangram.com | @romangram_com