#گندم_پارت_11

وازشون خداحافظی کردم وگفتم دارم میرم شمال پدرم یه خرده غرغر کرد ومنم زودازخونه اومدم بیرون وباکامیارراه

افتادیم طرف وسط باغ که خونه پدربزرگم بود.خونه پدربزرگم که همه جزکامیاربهش آقابزرگه میگفتیم یه خونه قدیمی دوطبقه بود وسط که جلوش یه حوض قدیمی وبزرگ مثل استخرداشت شام ونهار ونظافت این خونه م به عهده زن مش

صفر باغبونمون بودکه تاماها چشم واکرده بودیم دیده بودیم شون.

توخونه آقابزرگه فقط چیزای قدیمی بود وکتاب!ازدرودیوار کتاب بالا می رفت!خودش تویکی از اتاقا که تقریبا به تموم باغ مشرف بود ودیدداشت می نشست وکتاب می خوند دورتادورشم کتاب بود ودفتروقلم خط وربط قشنگی م داشت! یه سماورقدیمی م بغل دستش،ازصبح تاشب قل قل می کرد ویه قوری ناصرالدین شاهی م روش بود بابهترین چایی که همه

توفامیل آرزوی خوردنش رو داشتن وبهش نمی رسیدن!آخه معلوم نبود که توچاییش چه عطری میریزه که انقدرخوش

طعم میشه به هیچکسم چایی تعارف نمی کردجزکامیارومن!فقط وقتی ماها میرفتیم اونجابهمون چایی میداد یعنی تاکامیار

که تامیرسید ومیرفت سرسماور وواسه خودش چایی میریخت!

خلاصه دوتایی رفتیم طرف خونه آقابزرگه ازخونه ماتاوسط باغ که خونه آقابزرگه بود تقریبا هفتاد هشتاد قدمی می شد!

همه شم درخت وگل وگیاه!وقتی م مش صفر باغ روآب میداد که دیگه محشربود.یه بویی بلند میشد که آدم رو گیج میکرد بوی خاک خیس شده وعطرگل هاوسبزه وچمن تموم هواروپرمیکرد من وکامیارعاشق این باغ بودیم واسه همین م رفته بودیم تو جبهه آقابزرگه ونمیذاشتیم که باغ دست بخوره مخصوصا درختای میوه ش که وقتی شکوفه می کردن از عطرشون آدم گیج میشد ووقتی م میوه میدادن که دیگه هیچی!

چنددقیقه بعدرسیدیم جلوخونه شو ازپله هارفتیم بالا توایوون وازهمونجاکامیاردادزدآقابزرگه روصداکردعادتش همین بود

کامیار-حاج ممصادق!حاج ممصادق!

بعددررو واکردورفت تو.تاآقابزرگه چشمش به مادوتا افتاد،به کامیار گفت:

-پسرتویادنگرفتی اول یه دربزنی بعدبیای تو؟شایدمن لخت باشم!

کامیار-چه بهتر!من تواین فامیل همه رولخت دیدم جزشما!


romangram.com | @romangram_com