#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_99


تف تو این زندگی...گند خورد به همه چی...عصبی نشستم.حالا خوبه کسی نفهمید من بودم.همینو که گفتم فکر کنم خدا شنید و حالم رو گرفت.لادن دم گوشم گفت:کارت اصلا درست نبود.

برگشتم سمتش و معمولی گفتم:وقتی نمیدونی چی به چیه زر نزن!

-خوب...حالا تو بگو من نبودم.ولی فکر کنم استاد رادمنش خیلی دلش بخواد بدونه کی بوده!مشروطی خانوم!

-خفه شو.

-چشمم..ولی از همین حالا خودتو مشروط بدون!

پوف کشیدم و گفتم:چی میخوای؟

-دیدی گفتم تو بودی...

-چی میخوای؟شماره ی فرهادی رو بدم بهت تمومه؟

-نوچ!باید کاری کنی سمتم بیاد.

-زیادیت نشه؟

-نگران نباش!

دستم رو گذاشتم رو گیجگاهم...نه که خیلی به نفعم شد حالا باید به اینم باج بدم!من سایه ی بردیا رو با تیر می زنم چه برسه برم بهش بگم به لادن نگاه کن!..آخ.

کلاس تموم شد و من افسرده و مغموم روی صندلی نشستم.کله خراب شده بودم اساسی...پگاه کنارم نشست و گفت:

romangram.com | @romangram_com