#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_98


خواستم قطع کنم که گفت:دفعه دیگه هم گوشی رو روی اسپیکر نزن!قول نمیدم شرفت سرجاش بمونه!

اونقدری برام وقت موند که تونستم با حرص بگم:می کشمت روانی...

تلفن که قطع شد بچه ها پوکیدن...پوکیدن یعنی واقعا پوکیدن...پگاه که حرص میخورد اما بازم میخندید....فقط این وسط من حرص می خوردم که امیررایا فهمیده بود سرکاره!

شانس که نباشه همه چی به گند کشیده میشه!..

***

دو سه هفته ای از ترم جدید گذشته بود اما این آقای شوت هنوز من رو ندیده بود.ارمیا هنوز نفهمیده بود دانش جویی به اسم من داره..والا شک دارم بتونه ببینه!سن که زیاد باشه آلزایمرم اتفاق میوفته! این چهارشنبه تصمیم گرفتم بهش بفهمونم که منم هستم! امروز کلاس تئوری بود و عملی نبود و لازم نبود بریم لابراتوار...یه مانتوی صدری پوشیده بودم با شلوار لی...امروز امیررایا نبود و این خودش یه پوئن مثبت بود برام! وارد کلاس شد.یه کت قهوه ای پوشیده بود و شلوار قهوه ای...امروز دیگه تمومش میکردم.مطمئن بودم.توی دستم لمسش کردم.از لزج بونش تمام تنم مور مور شد.. یه لبخند شرارت آمیز روی لبم نشست.داشت درس میداد.وسطای درس بود و همه خسته و کسل..خوبه این حال همشونو جا میوورد.دست کردم توی کیفم و گرفتمش.سرم رو خم کردم و از زیر میز پرتش کردم.همین کافی بود.یهو بلند شدم و جیغ زدم :موش....موش!

همه جیغ زدن و حتی پسرا هم بلند شدن جز اکیپ امیررایا...حرصم گرفت.آتش که بیاید خشک و تر بسوزد.

داد زدم:فرهادی..پشت سرته!

چنان بلند شد که دو نفر کناریش شوت شدن.ارمیا عصبی برگشت.کلاس کلا بهم ریخته بود.اومد سمتمون و موش رو تو دستاش گرفت.یه کم دیگه نگاهش می چرخید به من می رسید.خودش بود.اما برخلاف تصوراتم رفت سمت فرهادی و گرفتش جلو صورتش:از این می ترسی؟

-وا استاد..موش کلا نجسه..بحث ترس نیست!

-تو که بترسی وای به حال دخترا...

موش رو توی سطل آشغال انداخت.مغموم نشستم.نشد لعنت...لعنت..لعنت...برگشت سمت کلاس و با اخم گفت:

-اگه بفهمم کدومتون بوده ترم مشروطش میکنم...تا شماها باشین دفعه ی دیگه مزه پرونی نکنین.

romangram.com | @romangram_com