#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_95


-نه بابا..بیچاره ها مثل سگ ازم می ترسن..اون هم اتاقی های بیشعورت خوبن؟چقدر ازشون بدم میاد مخصوصا اون زبون درازه که با هم همکلاسی هستین..بزار عروسی کنیم،میارمت از اونجا...از هم اتاقیات اصلا خوشم نمیاد..خیلی جلفن!

منظورش آنا بود.صدای آناهیتا بلند شد و داد زد:جلف خودتی عوضی...فکر کردی کی هستی که زر میزنی؟

احسان گفت:ترانه رو بلندگوئه؟

ترانه:نه..من تو اتاقم ولی جوری که تو داد زدی آنا هم شنید،کنارم نشسته بود.

-دِ میگم جلفن بگو نه.! اصلا شعور و تربیت ندارن که...

دست سیما دور دهن انا بود و ما هم که حرص می خوردیم.ترانه و احسان قطع کردن و ما هم افتادیم به جون ترانه و تا میخورد زدیمش.

آنا جیغ زد:هنوزم دیر نشده ترانه..ازش جدا شو..زووووود!

سیما:می خوای با این بی شخصیتِ بی فرهنگ ازدواج کنی؟

من:اصلا فکر بچه ات هستی؟احتمال نمیدی تا چه حد بی ادب شه؟!

ترانه که همش می خندید و ما می زدیمش.یهو گوشی من زنگ خورد و ترانه سریع برش داشت و گفت:به می بینم رستم پوره...

اخم کردم و گفتم:بدش ترانه...

ترانه:الکیه؟یا باج یا بلندگو؟

تف تو روحش..همه هم موافق کردن و گوشی رو گرفتم و زدم رو بلندگو...پگاه پیشم نشست و صدبار دعا کردم امیر الکی زنگ زده باشه!

romangram.com | @romangram_com