#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_94

جوابم رو نداد و چونه اش رو روی دستش که روی شیشه بود گذاشت.رفتم نزدیکش و در آنِ واحد گونه اش رو بوسیدم و زود از ماشین پریدم بیرون و با دیدن ارمیا قلبم وایساد.اخم کردیم و من با یه ببخشید ازش دور شدم.پگاه و سیما هم با میس کالم اومدن و ماشین رو روشن کردم.دست امیر روی گونه اش بود و نگاهش غرق افق!

خندیدم و از دانشکده خارج شدم.امروز اونجوری که فکر میکردم بد نبود.کاش آخرش ارمیا نمیومد.دیگه حتما باورش شده من و امیررایا نامزدیم.با اینکه برق نفرت مسلما بیشتر رنگ خواهد گرفت ولی مهم نیس..حداقل فعلا مهم نیس!

***


روژان برامون آب لیمو اورد و نشست.یه نفس همشو سر کشیدم.ترانه که به عقد پسرعموش دراومده بود.گوشیش زنگ خورد.اول از همه من برش داشتم.ترانه داد زد:روانی ولش کن...بده دیگه!

من:نوچ نوچ! باج بده تا بزارم با آقا حرف بزنی یا بزنش رو اسپیکر.

همه موافقت کردن و ترانه هم که کلا اهل باج دادن نبود به ناچار کنارم نشست و منم دکمه رو زدم.

صدای احسان پیچید:الو؟

-سلام.

-سلام عشقم.چطوری عزیزم؟

ما انگشتامون رو گذاشته بودیم تو دهنمون تا خنده امون نگیره.لحنش خیلی باحال بود.

-ممنون.تو خوبی؟

-وقتی با تو حرف میزنم فوق العاده ام...روز اول خوب بود فدات؟

ترانه که قرمز شده بود.خجالت می کشید بچه ام:آره...تو چی؟کار و بارت جوره؟محصلات که اذیتت نمیکنن؟

romangram.com | @romangram_com