#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_93

عصبی گفت:با هم حرفی نداریم.

-امیر...

برگشت نگاهم کرد.برق نگاه خاکستریش یه جوریم کرد.چشمام رو بستم و باز کردم.بهم اشاره کرد و نشستم تو ماشین.

-خوب،میشنوم!

-به سلامتی و دل خوش.خوبه که می شنوی...امیر تمومش کن..چته؟واسه یه دیدن اینجوری میکنی؟من با دیدنت انقدر هول کرده بودم که اصلا نفهمیدم اینی که بغلم کرده کیه!دیدن تو اصلا بی حسم کرده بود.دوما من نتونستم جلوشو بگیرم.آرین هم جوگیره کلا...

برگشت سمتم و گفت:می خوای الان باور کنم؟

-پس چی؟باید باور کنی..من که دروغی ندارم بهت بگم! اصلا چرا دروغ بگم؟تو لج کردی و گنده اش کردی...الان اگه یه دختر بیاد تو روبغل کنه من قهر میکنم و جواب نمیدم؟یه درصد هم شده احتمال میدم شاید اون فامیلت باشه!

رنگ نگاهش عوض شد و گفت:دیروز خونه ی آرتمن چیکار میکردی؟

غیرتی شده بود یا لج می کرد نمی دونستم ولی کلا حساس بود.بیشتر حسود!پوفی کشیدم و گفتم:منو تعقیب میکنی؟

اونم عین ارمیا مغرور گفت:اونقدر علاف نیستم که عین بپا ها دنبالت بگردم...نخیر آرتمن گفت!

دستام رو تو هم گره کرد و گفتم:دعوتم کرد و منم رفتم!شما که قهر بودین الیا حضرت!

نفس کلافه ای کشید و گفت:خوب..برو من دیرم شده!

لب و لوچه ام رو آویزون کردم و گفتم:تموم؟


romangram.com | @romangram_com