#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_92
دیگه نمی شنیدم.آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:آرتمن...فامیلی تو چیه؟
متعجب نگاهم کرد.لباش رو تر کرد و گفت:احتشام...
وقت بود از هوش برم.شخص توی عکس که به نظرم آشنا میومد همون سالار خان بود.بلند شدم.تارا...وای نه! خواستم برم که آرتمن دستم رو کشید:رویا کجا؟من تازه می خواستم بریم بیرون.واقعا نمی دونستم انقدرناراحت میشی..رویا...
ازش عذرخواهی کردم و رفتم.در ماشین رو بازکردم و با سرعت هر چه تمام تر از اون خونه ای که متعلق به احتشام ها بود دور شدم! آرتمن همون پسری بود که تارا میگفت میاد اونجا...آرتمن همون تک پسری بود که وارث کلی پول بود.
آرتمن هم یه احتشام بود.یه احتشام؟! نه نه...دنیا خیلی کوچیک بود.من و این همه آدم اطرافم توی یه قوطی به اسم زمین زندگی می کردیم.این تکه های پازل آروم کنار هم قرار می گرفتن و زندگی رو می ساختن...حل کردن این همه مجهول میشد پستی بلندی های زندگی...واقعا باور نمیکنم که سالارخان،احتشام بزرگ به آرتمن ربطی داشته باشه! سرم رو به شدت تکون دادم.ماشین رو پارک کردم و بدون اینکه به سوالای پی در پی دخترا جواب بدم در اتاقم رو بستم.
***
مانتوی قهوه ایم رو مرتب کردم.امروز یه روز سخت بود و از اون صبحش مشخص بود.سیما و پگاه رفته بودن..قفل پدال ماشین رو زدم و پیاده شدم.کیفم رو سفت چسبیدم.صدای تق تق کفشهای دخترونه ی پاشنه دارم بین همهمه ی بچه ها گم شد.آب دهنم رو قورت دادم و مقنعه ام رو عقب زدم.وارد کلاس شدم.صدای بچه ها کمتر شد و دوستای امیررایا و تمام کسایی که دورش بودن ساکت شدن و به من نگاه کردن به جز اصل کاری...امیررایا بعد از مدتی برگشت و یه نگاه ساده به سرتاپام انداخت و سلام کرد.اما جواب نگرفت!چی؟امیررایا هیچی؟نه حالش حتما خوب نیست! تمام صحنه های ترم آشنایی مون جلو چشمم رژه رفت.اصلا مثل همون موقع ها مغرور و سرد! این بد نبود پچ پچ های دخترا مبنی بر سوختن دماغ من و کات کردنمون بد بود.اینکه احساس غرور میکردن...گروهی ترحم انگیز نگام میکردن و گروهی با پوزخند...چشمام رو بستم تا نبینم نگاهاشون..اما تا صدای مغرور یکی توی گوشم پیچید برق سه فاز بهم وصل شد و چشمام بازشد.از قامتی که جلوم میدیدم متعجب بودم.برق نفرت درخشید...خودش بود.ارمیا بود.پس امیر درست گفته بود و ارمیا استاد ما بود.چشمام خندید.یه شلوار اسپرت اما کتان مشکی با کت سورمه ای...خودش بود با همون برق و نگاه...با همون استایل مستحکمش...همون لحن بم و مغرورش.دلم واسه برق نفرت تنگ شده بود.
کیفش رو روی میز گذاشته بود.شروع کرد به شرح کارش.شرح روشش...اما من نمی شنیدم و بازم محو نگاه مغرورش بودم که زیاد به بچه ها نبود.می گفت و هر لحظه ترس بچه ها از سخت گیریش بیشتر می شد!.اونجوری که میگفت آدم فکر میکرد با یه غول بی شاخ و دم طرفه!.کلا دوست داشت وحشی و ترسناک به نظر بیاد،مطمئنم!نفسی تازه کرد و گفت:خوب.فکرکنم جا افتاد من چطور آدمیم...درس رو شروع میکنم.
درس میداد و من واقعا از درس دادنش کیف کردم.استاد پروتزمون شده بود و چهارشنبه ها باهامون کلاس داشت. سرخوش از دیدار اون بودم.آندره رو دیدم.تیپ زده بود.
با دیدنم سلام کرد.جوابش رو دادم.اما اون رهام وحشی وقت بود همونجا سرم رو ببره...وحشی بود دیگه......
پوفی کشیدم و با پگاه رفتیم یه دور بزنیم.چهارشنبه ها فقط با این آقا کلاس داشتیم.کلاسشون تو حلقم...دور زدم و فکر کردم این گندی که امیررایا زده رو چطور می تونم درست کنم؟..دیدمش که از دوستاش خداحافظی کرد و به سمت آودی مشکیش که کنار لندکروز ارمیا پارک شده بود می رفت.دویدم و خواست در رو ببنده که در رو کشیدم.متعجب نگاه کرد و بعد با دیدن من اخم کرد.
-بله؟
-امیر باید با هم حرف بزنیم.
romangram.com | @romangram_com