#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_91
دستی به کمر زدم و گفتم:به به...آقا آمار آرایشگاه رفتن مادرشونم دارن!خیال نباف..مامانت بره منم میرم.
-بمون دیگه..تازه یه ربعه اومدی!
-نه دیگه...اونجوری خیلی خوش به حالت میشه!
نشستم که چشمم به یه عکس افتاد.دو تا آقا و دو تا خانوم کنار هم وایساده بودن.دو تا آقا روی صندلی نشسته بودن و عصا دستشون بود.خانوما هم با لباسهای زمان پهلوی سر پا وایساده بودن.
عکس رو گرفتم و گفتم:آرتمن اینا کین؟
اومد و کنارم روی تخت نشست و گفت:این خانوم و آقا مامان و بابامن...(اخم کرد و گفت)اون دو تا هم عمو و زنعمومن!
گفتم:چرا تا حالا از بابات چیزی نگفتی؟
سرش رو پائین انداخت و مغموم گفت:بابام زیر خاکه..وقتی چهار سالم بود رفت!.
دست رو دهنم گذاشتم و گفتم:متاسفم...چرا انقدر بد به عمو و زن عموت نگاه میکنی؟
دست روی صورتش گذاشت.بلند شد و بعدش هم مامانش در زد و گفت:ببخشید ولی من باید برم..خداحافظ خانوم رویا.
بلند شدم و باهاش دست دادم.با آرتمن هم خداحافظی کرد.
من روی تخت نشستم اما آرتمن اومد و دراز کشید.یه کم خودمو جمع کردم اما دقت نکرد.
-پدربزرگم یه خان بزرگ بود.خیلی هم پولدار بود.بابای منم پسرش بود،اما کاش نبود.اسم بابام نادر بود.یه برادر هم داشت..اون بی وجدان پسر بزرگتر پدربزرگم بود.پدربزرگم تمام زندگیشو پای پسر بزرگترش می ریخت.بهش زیاد توجه داشت جوری که دیگه جایی واسه بابای من نبود.اونم که چاپلوسی می کرده و اعتماد کامل پدربزرگم رو جذب میکنه...خلاصه بابای منم مثل یه عضو ناتنی توی اون خونه میچرخه..به عقد مامانم درمیاد.عاشق وشیفته ی هم نبودن ولی کم کم با هم کنار میان.اما اون بی وجدانه تن به ازدواج زوری نمیده...الا و بلا میگه میخواد با دختر سرهنگ ازدواج کنه. خیر سرش عاشق دختره میشه..دختره هم که از خداشه با هم ازدواج میکنن... پدربزرگ هم به احترامش چیزی نمیگه... آخه اون بی وجدان احترامش کو؟!مامانبزرگم سر زای بابام میمیره و اون میشه شروع بدبختی های بابام!میگن پدربزرگم خیلی مادربزرگم رو دوست داشته و سر همین به بابام کینه می گیره!پدربزرگ هم عمرش رو میده به یه لاشخوری عین اون...میمیره و بابام بدبختر از چیزی که فکر کنی میشه...داداشش میاد وبهش میگه مفت خوری تموم و باید کار کنه..بابای بیچاره ی من همیشه کار میکرده...خلاصه احترام بابا و مامان توی خونه دود میشه بابا میمیره..سکته میکنه از دست بی احترامی ها و کوچیک کردنای اون عوضی...بچه بودم ولی یادمه که واسه بابام یه مراسم ساده گرفته بودن انگار نه انگارکه بابای منم پسره خانه!..من که میشه ده سالم،زن خان جدید خونه میاد و بهم میگه"دیگه میتونی هوای مادرتو داشته باشی" و بعدم مامانم رو از خونه بیرون میکنن...مامان بر میگرده پیش مامان و باباش.اما چند وقت هم نمیتونه دووم بیاره..نمی تونست زیر منت اونا منو بزرگ کنه...من و مامانم توی سخت ترین شرایطی که حتی از ذهنتم خطور نمی کنه زندگیمونو میگذرونیم.تا اینکه من میرم سرکار...درس می خونم و شرکت می زنم.تک تک آجرهای این خونه که می بینی حاصل عرق ریختن های من و زخم خوردن های مامانمه.جون می کندم، مردم و زنده شدم تا به اینجا برسم.مرد کار شدم از همون ده سال...شاید به خاطر اون تلنگری بود که زن خان بهم زد!.خدا که اون بالا عادل تر از هر دادگریه انتقام ما رو میگیره و اون بی وجود نمیتونه بچه دار بشه... اون بی وجدان هم ولش نمیکنه...و این یعنی بعد از مرگ اون تمام اموال به من میرسه که میشم عضو باقیمانده ی خانواده...ازم میخواد چند وقتی یه بار برم پیشش..قبول میکنم و بعضی وقتا بهش سر میزدم...داشتم کم کم کدورتها رو فراموش میکردم که اون عوضی که از قطره قطره ی خونش حرص و طمع پول میچکید تو آستانه ی مرگ زن میگیره...اون سگ صفت تر از چیزی بود که فکر میکردم..همین دیروز عروسیش بوده..باورت میشه با یه دختر بیست ساله مزدوج شده؟! من موندم اون بی وجود چطور تونسته با یه پیرمرد ازدواج کنه؟بوی پول به مشامش رسیده حتما..دختره رو دیده بودم.فکر نمی کردم تا این حد عوضی باشه!
romangram.com | @romangram_com