#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_90

خندید و گفت:خوب میدونی...

-الان فکر کردی من همیشه می شینم آخرین دیدارمون رو مرور میکنم و می شمارم چند روزه همو ندیدیم؟

خندید و گفت:الان خواستی ضدحال بزنی...

-همون!

صدای قدمی اومد.سریع از روی تخت بلند شد و من هم کنارش روی صندلی پایه بلند وایسادم و برگه ها رو گذاشتم جلوش.اونم پوشه رو باز کرد و گفت:خوب چرا پوشه اصلی رو نیووردی؟

-کدوم؟

در باز شد و آرتمن به احترام مادرش بلند شد و ظرف میوه و چای رو روی عسلی گذاشت.

مادر آرتمن گفت:وای آرتمن بنده خدا رو سر پا نگه داشتی خودت نشستی؟حالا نمی شد بیاین توی هال؟

آرتمن گفت:خانومِ رویا زیاد معذبن..همین حالا هم خجالت می کشن...الان کارشون تموم میشه...نگران نباشین!

تو هم هی از من مایه بزار...منم سرم رو انداختم پایین تا سه نشه...مادرش هم گردنی تکون داد و رفت.

-اووووووف...مامان من هم کلیک کرده ها...

گفتم:تقصیر توئه دیگه...اگه از همون موقع سوتی نمیدادی شک نمی کرد..حالا هم بدو حرفتو بزن!

-نگران نباش..مامان نیم ساعت دیگه نوبت آرایشگاه داره!


romangram.com | @romangram_com