#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_9

امروز همون مانتو صورتی رو پوشیده بودم و یه شلوار مشکی و مقنعه مشکی...اهل رژو خط چشم و کلا آرایش

نبودم..اجبار مامان و بابام هم نبود..ولی کلا خودم آرایش رو دوست نداشتم..!ولی به موهام خیلی می رسیدم چون دوستشون داشتم.

یه کفش پاشنه سه سانتی پیوسته هم پوشیدم.امروز سیما نمیومد..من و پگاه آماده ی رفتن شدیم.یه کم دیر رسیدیم ولی استاد هنوز نیومده بود..تا وارد کلاس شدیم فرهادی که کلا با من لج بود داد زد:

-وووی بچه ها..نیگا...پلنگ صورتی.!

همه به من نگاه کردن و زدن زیرخنده..خودم رو حفظ کردم و رفتم سمتش.این اولین باری بود که می خواستم تو جمع جوابشو بدم. خود الدنگش تیپ قرمز زده بود..انگار که خود گوجه اش رو تو آینه ندیده بود.!

با ژست مغرور بهش نزدیک شدم و دستم رو اهرم میز کردم و گفتم:تو ببند دهنتو گوجه...گنده تر از دهنت بر ندار که بد میبینی...

برگشتم و خواستم به راهم ادامه بدم که داد زد:مثلا چی میشه؟

همونجور که به راهم ادامه می دادم،گفتم:بهتره بهش فکر هم نکنی...

امیررایا رو دم در دیدم که یه لبخند رو لبش بود.پگاه بهم چشمک زد و نشستم.استاد وارد شد.همه ساکت بودیم و استاد هم درس می داد..

یکی از پسرا که دقیق هم نمی شناختمش اومد نزدیکم و مودبانه پرسید:ببخشید...خانوم آرمان می تونم جزوتون رو بگیرم؟

-بفرمائید...

جزوه رو بهش دادم.البته جزوه ی پگاه رو.یه حس ششمی نذاشت که مال خودم رو بدم.

****


romangram.com | @romangram_com