#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_10
دو ماه بعد...
رابطه ی من و امیررایا خوب شده بود.نه بگم دوست شدیم ولی باهم خوبیم..سلام و خداحافظی و احوال پرسی و چه می دونم تا همین حد..و این پیشرفت چشمگیر تنها توی توی دو ماه رخ داده!!..و این یعنی من به قول مادربزرگ خدابیامرزم تونستم امیررایا رو رام کنم ولی هنوز نتونستم خرش کنم!!..
امروز من و پگاه و سیما یه مهمونی دعوت شده بودیم که از طرف امیررایا بود.یه دورهمی همه ی بچه های
کلاس بود.من یه بلوز اسپرت سفید پوشیده بودم که روش طرح های نامنظم اما قشنگی بود.یعنی خیلی به
چشم میومد..یه شلوار جین مشکی هم پوشیدم.
موهام رو هم بستم.اصلا دوست نداشتم توی این دورهمی لباس لختی بپوشم.توی کلاس ما یه چیز زیاده به نام چشم هیز!!
پگاه در رو باز کرد.طبق معمول خانوم تیپ مشکی زده بود...
من:چطوری بتمن؟
-بت من عمه ی خدابیامرزته!!..آماده ای؟
به خودم نگاه کردم و گفتم:آره...
سرش رو بلند کردو نگاهم کرد.عصبی گفت:آخه سگ تو روح شده این چه ریختیه؟داری میری مراسم چهلم؟داری میای مهمونی... فهمیدی؟
-آره...باشه الان یه کفش بپوشم خوب میشه!
اومد اول یکی زد توی سرم و بعد هم گفت:آخه بی شعور...صورتت عین میته!!!...یه رنگی بمال بهش!
romangram.com | @romangram_com