#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_11

-امکان نداره..!

-وقتی من میگم آرایش کن یعنی آرایش کن..(داد زد)آناهیتا...آناهیتا بیا یه دستی به این خل و چل بکش!

آناهیتا استاد آرایشگری بود.آناهیتا اومد و پگاه رفت. فقط گذاشتم یه رژ ساده بزنه...خوشم نمیومد از آرایش!... واسه دست و پام لاک زدیم...من لاک می زدم و آناهیتا طرح می کشید...خلاصه پالتوی مشکیم رو هم پوشیدم.شال مشکی هم پوشیدم و رفتم تو هال.. پگاه و سیما هم آماده بودن.پگاه یه سری از روی تاسف تکون داد و با هم سوار ماشین الهام شدیم.الهام یکی از بچه های کلاس بود که به دلیل داشتن خودرو قرار شد بیاد سراغمون!!..الهام یه پرادو ی مشکی داشت..من جلو نشستم و حرکت کردیم.الهام هم یه تیپ قرمز زده بود. منتظر استقبال گرم امیررایا بودم..چون مطمئن بودم توی این مدت انقدری روش اثر گذاشتم که یه جور خاص باهام برخورد کنه...

وارد یه امارت خیلی بزرگ شدیم.الهام ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم.یه باغ خیلی بزرگ بود که باید یه پیاده روی سنگی رو طی می کردی تا به در اشرافی ورودی می رسیدی..دم در یه خانوم پالتوهامون رو گرفت.ماشاالله...بچه ها همه سرگرم بودن... البته از تصورم بهتر بود..یه میز پر از نوشیدنی روی میز بود..وقتی رفتیم تازه فهمیدم فقط بچه های دانشگاه نبودن و این مهمونی یه پارتی بود.یه کم عصبی شدم..چون فهمیدم پگاه بهم نگفته که پارتیه...امیررایا رو دیدم..یه پیرهن آستین بلند تنش بود که آستینش رو جمع کرده بود. پیرهن چهارخونه سورمه ای،قهوه ای،مشکی بود..یه شلوار مشکی هم پاش بود.مدل موهاش هم همون مدل بود. واقعا خوش تیپ شده بود.دم گوش یکی از دخترای خدمتکار یه چیزی گفت و اونم سرش رو تکون داد و رفت.ما رو دید.نه لبخندی نه ذوقی...اومد سمتمون.

یه نیمچه لبخندی به زور زد و گفت: خوش اومدین..

من سلام گفتم.جواب نداد ولی وقتی سیما و پگاه سلام گفتن اونم متقابلا جواب داد.بعدش هم بهمون گفت که هر چی می خوایم به خدمتکارا بگیم و بعد هم با عرض پوزش رفت!.یعنی بد زد تو برجکم..!

من:این امل که از قبل هم بدتر شد!قبلنا سلام میکردا...

پگاه خندید و گفت:والا من گفتم الان میاد با لبخند و حتی بهت درخواست رقصم میده!!

سیما ساکت بود.جلوش دست تکون دادم و گفتم:عاشق شدی؟حواست کو؟؟؟

گیج گفت:ها؟

پگاه چپ چپ نگاهش کرد و گفت:فک کنم عاشق شده!!!..اونم با یه نگاه؟میگم این امیررایا مهره ی مار داره شما بگین نه!!!

سیما غر غر کرد و به بقیه نگاه کرد.منم رفتم تو فکر...مسخره! اصلا چش شد؟؟والا قبلش یه جوری رفتار می کرد با خودم می گفتم عاشقم شده!! ای خدا...الان که حداقل ده پله رفتم عقب!! رفتم تو زیرزمین...خونه ی اولم نه ها زیر زمیییین!!! یهو با خودم گفتم ولش کن بابا به درک!!..جهنم!می خوام صد سال امیررایا شکست عشقی نخوره! ولی با دیدن لبخندش و عشوه اومدن دخترا حرصی شدم و این دفعه خودمم به لیست انتقام گیرا اضافه شدم!!..باید آدمش کنم..کاری کنم که به دست و پام بیوفته..همونجور که الان دخترا آویزونشن تا باهاشون برقصه...

پگاه:رویا نگاه....نگاه سارا چطور آویزونش شده...داره جون میده!! از حق نگذریم این امیررایا هم ناز میکنه...بابا دو دیقه باهاش برقصه چی ازش کم میشه؟؟


romangram.com | @romangram_com