#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_12

سیما:من دقیق نمی دونم ولی دوستاش گفتن تا حالا که دیدنش با هیچ دختری نرقصیده..اصلا من خودم شک دارم بلد باشه برقصه!

نه بابا...کلاسش تو حلقم.

من:بابا من نمی دونم این امیررایا بالاخره منفیه یا مثبت؟میگن دوست دختر نداره دخترا آویزونشن از اون ور اصلا به تیپ و قیافه اش هم نمی خوره که بچه مثبت باشه...

سیما مرموز گفت:دستهای پشت پرده!!!

خندیدیم.آهنگ پشت سر هم پخش می شد و ملت هی هی وول می خوردن...برامون نوشیدنی اوردن که دختره گفت آب میوه ان و مشروبا روی میز کنار مبلان...من که کلا نخوردم.ولی به جاش شام خیلی خوردم جوری که پگاه از زیر دستم کشیدش..راستش امیررایا روی یه میز ده نفره نشسته بود که دختر و پسر با هم بودن و همه هم بچه های دانشگاه بودن..و متاسفانه رو به روی من!! اون می خندید و دخترا عشوه میومدن و من از این حرص می خوردم..وقتی که حرصی می شدم هم کلا غذا می خوردم...در حد مرگ میخوردم!! دلم می خواست خودم می رفتم و انگشت می کردم تو چشمای دخترا...تا بس کنن !!! اون املا هی عشوه میومدن و بقیه پسرا هم می خندیدن و امیررایا هم لبخند می زد!!..دیگه داشتم کنترلم رو از دست می دادم...از خنده های پسرا حرص می خوردم... از این که دخترا خودشون رو کوچیک می کنن و براشون مهم نیست یه مشت الدنگ بهشون بخنده..

سیما با امیررضا رفتن وسط...همه وسط بودن...پگاه هم رفت.منم خیلی خوب می رقصیدم ولی....فقط من و امیررایا وسط نبودیم.یهو چشمم رفت سمتش...به پیست نگاه می کرد.دوستاش بهش می گفتن بیا ولی اون گاهی با اشاره ی ابرو و گاهی با دست می گفت نه...جهنم!.نرو...اصلا من موندم حضور اون توی پیست رقص می خواد چیزی رو تغییر بده که این همه بهش تعارف میکنن؟ همینجوری کردن که غرورش تا عرش خدا هم بالا می کشه!!

دو تا از پسرا اومدن و پیشنهاد رقص دادن ولی چون بوی الکلشون تا صد فرسخ اونوتر هم می رفت بی خیال شدم!! والا...

مهمونی رو به اتمام بود.الهام رو صدا زدم و لباس پوشیدیم و آماده ی رفتن شدیم. از امیررایا خداحافظی کردیم و رفتیم!

مهمونی بدی نبود...باعث شد درون کثیف خیلیا رو ببینم..باعث شد خیلیا رو بشناسم..ببینم کیا وا می دن..

در کل خوش گذشت...منهای اون ضدحال!

***

تنها بودم.دانشگاه هم تعطیل شده بود.داشتم می رفتم سمت خونه اما هوا خیلی تاریک بود..امروز کارمون خیلی طول کشید. نمی ترسیدم ولی مامان اصلا خوشش نمیومد تا دیروقت بیرون باشم...میگفت دختری که توی هوای تاریک بیرونه همونیه که تا صبح خونه نمیره...مامان منم یه فیلسوفیه واسه خودش!!کیف شونیم روی شونه ی راستم بود.یهو صدای یه موتور اومد.بعدش هم کشیده شدن کیفم.کیفم رو کشیدم.محکم خوردم زمین.فقط دسته اش توی دستم موند.خیلی بد شد.دستی رو کنارم دیدم.منو آروم بلند کرد.

-خانوم آرمان...خانوم آرمان خوبین؟؟


romangram.com | @romangram_com