#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_88
من:اهو...حواست باشه چی میگیا...من کی بدون شماها رفتم خونه ی کسی؟اونم جز پارتی جایی نرفتیم.این مهمونیه و فرق داره،اوکی؟
ترانه:خو بزار ما هم بیایم.!
من:نه دیگه...شرمنده!
سیما:اپن مایند شدی
روژان چشمک زد و گفت:خونه خالیه؟
براش شکلک دراوردم و گفتم:نخیر..مامانش هس!
پگاه:واسه چی میخوای بری؟
-گفت باهات حرف دارم.خداحافظ دوستان!ان شالله مهمونی بعد!
رفتم بیرون و در رو بستم.ماشین تو پارکینگ بود.یه سوئیچ زاپاس داشتم.برم؟چرا نرم؟ماشین خودمه.رفتم تو پارکینگ. در ماشین رو باز کردم و سوار شدم.دلم براش تنگ شده بودا..در پارکینگ باز شدو ماشین رو راه انداختم.یه کم هول کردم...دو سه ماهی از رانندگی کردن من می گذشت.خودم رو توی آینه نگاه کردم.می تونم...ترمز دستی رو کشیدم و گازش رو گرفتم.
رو به روی خونه ی آرتمن وایسادم.یه سری با روژان و سامان و امیررایا اومده بودیم پارتی.پوفی کشیدم و بوق زدم. در باز شد.اون شب نتونستم زیبایی ویلا رو کامل ببینم.ویلای قشنگی بود ولی خوشم نیومد.طرحش ترکیبی از سنتی و کلاسیک بود.شونه رو بالا انداختم.من رو سننه؟!
پیاده شدم و کیفم رو بعلاوه ی اون کاغذها و جزوه های آناهیتا برداشتم....نفسی کشیدم و رفتم سمت در ورودی. یه خانوم متوسط و تقریبا پیر با موهای قهوه ایش جلوم سبز شد و گفت:سلام بفرمائید
منم خندیدم و گفتم:سلام..ممنون.
رفتم داخل.رو به همون خانومه گفتم:ببخشید رئیس نیستن؟
romangram.com | @romangram_com