#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_87

-بیام پلی ستیشن بازی کنیم یا ایکس باکس؟می خوای خاله بازی کنیم؟آرتمن بگو کارت رو...

صدای قهقهه اش میومد.خودمم خنده ام گرفت.

-می خوام عمه بازی کنیم.رویا اصلا دوست دارم خونمون رو ببینی...نمیشه؟!میخوای دوستات رو هم بیار...

-دیگه چی؟کودکستانه؟روشون زیاد میشه..زرت زرت می برمشون مهمونی.

-چته؟پس چرا نمیای؟بهونه ی بعدی...

-زهرمار...باشه.میام ولی سوتی بدی کشتمت!نیای بگی دوستمه ها..من همکارتم و پرونده برات اوردم.اصلا بگو منشیتم!

-نترس.بیا.ساعت شیش خوبه؟

-اوکی.خداحافظ!

- خداحافظ.

حالا اینو کجای دلم بزارم؟!میرم ببینم چی میگه..آرتمن همون دوست امیررایا بود.خیلی خوب بود و باحال. اخلاقش باحال بود.رفتم حموم.موهام رو خشک کردم و با هزار زور و زحمت بستم.یه مانتوی بلند سبز کاهویی پوشیدم و یه شلوار مشکی..یه پیرهن طلایی آستین بلند هم زیرش پوشیدم.شال سبزم رو روی سرم انداختم و کیفم رو برداشتم.بازم بدون آرایش...چند تا پوشه و جزوه گرفتم دستم و آماده ی رفتن شدم.کفشهای پاشنه بلند مشکیم رو پوشیدم که گلهای سفید و صورتی با برگهای سبز روش بود.در رو باز کردم.شاخ همه دراومد.

آنا:کجا به سلامتی؟

-خونه ی آرتمن!

سیما:هــــــــی...یعنی چی خونه ی آرتمن!از اون دختر چیزا شدیا..زرت زرت خونه پسرایی...


romangram.com | @romangram_com