#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_85

ترانه:آره باو..

من:حیف شدا...

ترانه گفت:چی خبر از خونه؟تارا مرغ نشد؟

نفسی کشیدم و ساکم رو گوشه ی هال پرت دادم و گفتم:چرا اتفاقا...الان خونه ی بخته!دیروز عروسیش بود!

سیما نشست کنارم و گفت:جدی میگی؟فکر کردم دروغه..جدی تارا با سالار خان ازدواج کرد!؟

سرم رو تکون دادم.اوووف.

آنا:سالار خان کیه؟

پگاه:مرد پولدار همدان.رو پول میخوابه...پیر بود من موندم تارا چرا ازدواج کرد؟

انا:پول..بوی پول به مشامش خورده...طمع کرده حتما.

من:نه..تارا به خاطر پول نخواستش...هیچ وقت داغ چیزی رو دلش نمونده بود.حتما به قول خودش عاشقش شده بود!

بلند شدم و رفتم تو اتاقم.فردا..دانشگاه...لعنت به این زندگی..

گوشیم زنگ خورد.آرتمن؟!

-بله؟


romangram.com | @romangram_com