#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_84

-پس دیگه به من نگو سالارخان!

*رویا*

هنوز از حرفها و اتفاقای این چند وقت اخیر تو شوکم!دیشب عروسی تارا بود.همون تارایی که نکیسای سالار خان بود شد همسر سالار خان.هنوز نمی تونستم هضم کنم.دعواهای بابا و تارا و جدیت توی نگاه تارا...تارا چیکار کرد؟! تارایی که با یه نگاه صد تا خواستگار براش میومد،شد زن یه مرد شصت ساله؟مردی که معلوم نیست چند ماه دیگه تارا رو بیوه میکنه؟به چی؟این همه زیبایی و آرامش و خانواده اش رو به چی فروخت؟به قول خودش عشق؟عشق به یه پدربزرگ؟ تارا چیکار کرد؟بابا چرا اجازه داد؟سالار خانی که من فکر نمی کردم حتی بتونم ببینمش اومد خونه ی ما..با اون همه غرور و اقتدار تارا رو خواستگاری کرد..تارا اون دختر قشنگ و مغرور با یه پیرمرد زندگی میکنه!هر چقدر هم سالار خان قشنگ بود ولی...تارا عاشق چشم و ابروش نشد!عاشق چی شد؟اصلا عاشق شد؟حرفهای خودم و تارا توی این مدت برام مرور شد.هر چی من بیشتر میگفتم اون کمتر جواب میداد.اعتصاب غذا...به پای بابا افتادناش..اشکهای مامان... تارا واسه اولین بار از بابا سیلی خورد..ولی باز هم مصمم بود.تموم شد!همه چی...تارا از خونه ی ما رفت.تارا آرمانها رو تنها گذاشت و احتشام شد.!

ساکم رو بستم و مقنعه ام رو جلو کشیدم.منم باید می رفتم!گوشیم رو برداشتم.به جای خالی تارا نگاه کردم.اون رفت! خداحافظ.مامان که روی سجاده اش خوابش برده بود رو بوسیدم و رفتم.خداحافظی از بابا هم از دور... رفتم سوار آژانس شدم.تنها سوار اتوبوس شدم و به سمت تهران،شروع یه زندگی جدید و رویای جدید به راه افتادم.

آناهیتا پرید سمتم و گفت:سلام رویا خانووووم...وای قربون دستت!همه گفتن دندونت چه خوب شده!خیلی کرتیم.

خندیدم و گفتم:بعد بگو رستم پورا بدن!اگه اونا نبودن که باید کل زندگیمونو می ریختیم رو دایره تا نصف پول ویزیتت رو بدیم.

ترانه گفت:آخ رویا...این دندون آسیای منم درد میکنه!

من:نه بابا...میخواین بگم اون دکتره بیاد اینجا دندونای همتون رو یه نگاهی بندازه؟!

صدای پگاه اومد:اینا بی جنبه ان...همش که نمی ذارن دکتر معاینه کنه،کارای...

سیما زد توی سرش و گفت:خفه بی شعور.بی تربیت!

گفتم:گلاره رو نمی بینم!کوش؟

پگاه متعجب گفت:یعنی نمیدونی؟انتقالی گرفت واسه شیراز!

من:نه؟


romangram.com | @romangram_com