#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_83

دستم رو از روی کلابه های برداشتم و گفتم:نمی خواین بگین؟توی دود غرق شدین!

بلند شدم و رفتم سمتش.به چشمام خیره شد و گفت:برای چی می پرسی؟

سرم رو پائین انداختم اما خیلی جدی گفتم:چون نگرانتونم.

خنده ی هیستریکی سر داد و گفت:می دونی،تنها کسی که نگران من شده فقط تویی...هیچ کس نگران من نشده بود. حتی همون دختر اشراف زاده ای که عشقم بود هم به خاطر پول و مقام ازم حال می پرسید..حتی همون پسره ی چشم دراومده هم که واقعا منو واسه خودم نمی خواد...ماهی یه بار یه سری می زنه و میره.اونم بوی پول به مشامش خورده دوست داره توی این سیاهی ها بمیرم.

-نگید سالار خان.شما مگه چند سالتونه؟پنجاه بیشترین؟چرا به خودتون سخت میگیرین؟

دست گذاشت رو دستم و گفت:جوونی هنوز.بزار به این سن برسی می فهمی..حالا خوبه حداقل یکی هست که به فکر من هست.این همه پول واسه من آرامش نمیشه.همین که یکی واقعا نگرانم میشه خوشحال میشم.از وقتی اومدی حس میکنم چند سال جوونتر شدم.

من اشکم رو با دست گرفتم و گفتم:خوبه که تونستم براتون مفید باشم.سالار خان همه چیز بودن بچه کنار آدم نیست. من میشناسم کسایی رو که بچه هاشون ور دلشون هستن ولی میخوان نباشن.تا حالا شنیدن کسی از شما و خانواده اتون شکایت کنه؟نه سالارخان...زندگی یعنی ثبات.

خندید و گفت:می خوای بهم امیدواری بدی؟من خودم میدونم.این همه مهربونی توی یه دختر چجور جمع شده!؟

گرم شدم و گفتم:مهربونی توی این دختر جمع شده تا به شما ثابت کنه تا آخرین ثانیه باید زندگی کرد.من واقعا شما رو دوست دارم.

-می دونی جای پدرتو دارم؟

سرم رو توی گردنم فرو بردم.ذهنم درگیر بود و قلبم آشفته...قلب و ذهنم با هم کاملا مخالف بودن ولی بعید نبود. خواسته ی من دور از ذهن نبود.بعید هم نبود.

دستم رو گرفت و گفت:من حقیقت رو توی چشمات می خونم.اونقدری پیرهن پاره کردم که بدونم کی راست میگه کی دروغ!تارا می ترسم پشیمون شی...از وقتی اومدی آرامشی که توی قلبم نشسته رو نمی تونم انکار کنم.بهترین لحظه های عمرم شده همون ساعتهایی که میای...به نظرت نمی خوام که همه ی زندگیم،بشه بهترین لحظه های عمرم؟ نمیخوام همیشه آروم باشم؟ولی می فهمی من چقدر ازت بزرگترم؟یعنی تو پشیمون نمیشی؟فردا که یکی از دوستات دعوتت کرد خونه اش سرخورده نمیشی که دست یه پیرمرد رو بگیری به عنوان شوهرت؟اوج مهمونی هایی که من میتونم برم مهمونی های رسمیه..نمی تونم که بیام باهات پارتی...یه چیزی از سنم گذشته...می بینی که از یه جوون هم سرحال تر هم هستم و هنوز یه آخ هم نگفتم..ولی بعضی چیزها درخور شانم نیست...چی میگی تارا؟قبول می کنی؟زندگی هر چقدر هم با من خوب باشه بدی هایی داره که نمیشه روشون درپوش گذاشت.تو هنوز...حیف میشی دختر!

سرم رو بلند کردم و سعی کردم نترسم و حرفامو بگم:فکر میکنین به اینا فکر نکردم؟همه ی جوانب رو سنجیدم و اومدم اینجا و اینا رو میگم.یه سالی میشه من هستم و می بینم شما رو...همه ی اینا رو دیدم و اومدم اینجا.میدونم چقدر از من بزرگترین..میدونم سالارخان،میدونم!


romangram.com | @romangram_com