#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_82
-ممنون.
وارد شدم.صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندم سکوت خونه رو شکوند.این همه وسیله ی عطیقه و گران قیمت... اشرافی بودن همین بود.اشرافی یعنی زیبایی در اوج مفتخر بودن..یعنی جایی هستی که بهش غبطه می خورن.
رفتم طبقه ی بالا.جایی که یه مرد متشخص توی لباسهای رسمی و شیک دیده می شد.جایی که یه مرد با عصایی از طلا و نقره نشسته بود و فرمان میداد.جایی که یه خان پولدار و با نفوذ نشسته بود.جایی که یه مرد پنجاه ساله تو قالب یه مرد سی ساله نشسته بود.یه مردی که توی اوج غرور خوب بود.همین بود!توی خستگی ها کمر خم نکرده بود و جوون مونده بود.کسی که با اینکه این همه آدم دورش بودن و با یه اشاره اش دورش جمع میشدن و خم و چم میشدن،تنها بود.!
در زدم و وارد شدم.هنوز نمی دونست من اومدم.لبخند زدم و گفتم:سلام سالار خان.
سرش رو بلند کرد.در اوج اون غرور چشماش برق زد و گفت:سلام.دیر اومدی تارا.
با اشاره ی دستش کنارش نشستم و گفتم:متاسفم سالار خان.قول میدم تکرار نشه.
از پشت میز اسناد بیرون اومد و گفت:خوب بریم.
بلند شدم.کنار هم داشتیم میرفتیم پائین.با دیدن یکی از خانومها ازش فاصله گرفتم و کیفم رو محکم گرفتم.متنفر بودم از این همه آدم توی این خونه...کافی بود یه چیز ببینن،در عرض دو دقیقه کل شهر با خبر می شد! رفتیم سمت اتاقی که دید به حیاط داشت و نور خورشید روشنا بخش اونجا بود.تا شب نشده بود باید تمومش می کردم و می رفتم.نشست روی صندلی راحتی چوبی و پیک رو بیرون کشید.پشت پیانو نشستم.کیفم رو کنارم گذاشتم و گفتم:چی بزنم سالار خان؟
مغموم اما مقتدر گفت:تولدت مبارک!
تعجب کردم.شونه بالا انداختم و دستم رو کلابه های پیانو به حرکت دراوردم.هدفش چی بود؟این یه آهنگ ساده بود.
برق اشک رو گوشه ی چشماش دیدم.خونه رو دود گرفته بود.خیره به غروب خورشید بود.
به خودم جرات دادم و گفتم:سالار خان،چی شده؟امروز تولدتونه؟
پوزخند زد و گفت:تولد؟تولد من که یه ایل آدم واسه پاچه خواری میان توی این کلبه.نه!
romangram.com | @romangram_com