#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_81
به خودم اومدم و عصبی گفتم:جدا؟زحمت افتادی...همون موقع که منو به رفتن به آمریکا فروختی دورت خط کشیدم آرین.
آرین دستم رو کشید و وادارم کرد گوش بدم:رویا مثل دخترهای دبیرستانی حرف نزن.جوری حرف نزن که فکر کنم تو هنوز همون رویای نوزده ساله ای...رویا من باید مامان و بابام رو راضی میکردم یا نه؟...باید یه شغل درست و درمون پیدا می کردم یا نه؟!ها؟تو همون آرین آس و پاس که تمام روزش رو با ده تومن سر می کرد رو قبول می کردی؟نمیکردی.. باید میرفتم و یه پولی درمیاوردم یا نه؟رویا تموم کن...چهار ساله که دارم دنبالت می گردم.رویا بفهم منو...
ذهنم درگیر آودی مشکی بود.جایی واسه آرینی که منو فروخت نداشتم.عصبی گفتم:ولم کن آرین.دست از سرم بردار!
دستم رو کشیدم و راهم رو گرفتم.صداش بهم رسید:تو هنوز هم همون رویای لجوج و البته عاشقی...
راه افتادم.شماره ی امیررایا رو گرفتم.بعد از هشت بوق برداشت.همیشه با اولین...
-امیر...
-تموم کن رویا..فهمیدم که برات هیچی نبودم.
-نه امیر...با یه دیدن؟داری چه برداشتی میکنی؟احتمال نمیدی اون فامیلم باشه؟
دادش رو شنیدم:آره..یه فامیل معمولی که برق اشک تو چشمش بود و همچین بغلت گرفته بود؟شما وقتی همدیگه رو تو خیابون می بینید همچین همدیگه رو بغل میگیرین که یه زن و شوهر بغل میگیرن؟یه فامیل معمولی حریصانه بغلت گرفته بود و داشت اون پارچه ی روی سرت رو می انداخت؟بسه رویا...نمی دونستم اضافه کاری داری..راس میگی..واسه چرخوندن زندگی هم باید یه کار پایه ثابت داشته باشی هم اضافه کار...خداحافظ رویا...همون موقع که بعد از ده روز جوابمو دادی باید می فهمیدم.
-امیر..گوش کن..
و صدای بوق ممتد گوشی...
* تارا*
در بزرگ و سلطنتی با یه تیک باز شد.شالم رو مرتب کردم و وارد شدم.یه ساختمون شیک و سنتی بزرگ که ورودیش مثل یه جنگ سرسبز بود.درختها و گلهای همیشه بهار و رز...همه چی بود.تمام گلهای قشنگ و خوشبو.وارد شدم .. خشایار سرایدار اومد سمتم و گفت:سلام خانوم...خوش اومدین.
romangram.com | @romangram_com