#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_80

*************************** محور اصلی ******************************

این چند وقته سعی می کردم تا حد توان دور و بر بابا آفتابی نشم.عصر بود شاید حدودای پنج یا چهار.لای چشمام رو باز کردم و تارا رو دیدم.داشت رژ می زد.

من:کجا؟

-سرکار.

-مسخره می کنی تارا؟ساعت پنج؟

خندید و گفت:کارمه...

یهو یاد سالار خان افتادم و گفتم:راستی سالار خان کیه؟

چپ چپ نگاهم کرد و بعد گفت:الان دارم میرم اونجا...سالار خان،یه خان بزرگ و پولداره که من میرم براش ساز می زنم.خیلی مرد خوب و متشخصیه..سالار احتشام.این چند وقته هم چون سرش شلوغ بوده نرفتم.

چشمام رو نازک کردم و گفتم:جداً بابا اجازه داد؟

نگاهم کرد و گفت:آره ولی اگه می خوای برو کنسلش کن!

شونه بالا انداختم و گفتم:به من چه!جهنم!

بدم نمیومد برم سالار خان رو ببینم.یه کم ازش شنیده بودم.یه پیرمرد خوش برو روکه بسیار پول داشت و خلاصه احترامش هم زیاد بود.دوست داشتم برم اما کلا بیخیال شدم.تارا بدون خداحافظی رفت.لباس پوشیدم و آماده شدم تا برم.برم بیرون.از لج تارا.یه تیپ خیلی خوشگل زدم.یه شلوار جین کوتاه سفید پوشیدم با مانتوی تا زانوی بنفش.مانتو رو امیررایا برام خریده بود.یه شال یاسی هم سرم کردم و خواستم رژ بزنم که بیخیال شدم.کیفم رو برداشتم و با مامان خداحافظی کردم و راه افتادم.هر جا فقط می خواستم دور بزنم.از این مغازه می رفتم اون مغازه و دور می زدم.خوش بودم.شب شده بود و خیابون ها شلوغ.خواستم برم خونه دیگه...نزدیک یه خیابون شدم که خیلی شلوغ نبود.خلوت هم نبود.داشتم از جاده رد می شدم که چشمم به یه آودی مشکی افتاد و یهو همه ی آب و اجدادم جلوی چشمم رژه رفتن. و بعدش هم صدای بوق سرسام آوری که مغزم رو داشت می پکوند.سرم رو کنار اوردم تا ببینم کیه که چشمام رو یه دو تا چشم آبی ثابت موند.اصلا تو تحیر این همه اتفاق با هم بودم.هضمش کار من نبود.آرین سریع از ماشین بیرون پرید و اومد سمتم.به چشمام زل زد و بعد به خودش اجازه داد منو در آغوش بگیره.جوری که یه کم عقب تر رفتم.حواسم به آودی بود.آودی که چشمای خاکستری و نفس حرصیش رو دیدم.برام نور بالا انداخت و با یه تک بوق خاص خودش رفت.رفت و اون منو دید.

آرین گفت:کجا بودی دختر؟دلم برات تنگ شده بود رویا..


romangram.com | @romangram_com