#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_79
-بابا آروم رویا...تموم شد..فعلا که من و تو هستیم.(برای بحث عوض کردن گفت)خوبی؟مادروپدرت خوبن؟
-خوبن..تو خوبی امیر؟
حالت لحنش رو عوض کرد و گفت:الان خوبم.راستی این آرتمن دیگه داره میره رو اعصابم.میگه باهات حرف داره.
-چی میخواد بگه؟
-نمی دونم. آرتمن گفت حتما باید باهات حرف بزنه و منم براش داستانت رو گفتم.یه جوری شد،تا حالا این جور ندیده بودمش.
-جدا؟فعلا که وقت خالی ندارم ولی در اولین فرصت باهاش حرف می زنم.
شاید یه نیم ساعتی فقط حرف زدیم.امیررایا قطع کرد و من هم یه لبخند پیروزمندانه زدم که تونسته بودم آرومش
کنم.فقط یادم رفته بود بهش بگم نیاد همدان.فکر هم نمی کنم بیاد.تو خلسه ی شیرینی بودم.طعم موفقیت شیرین تر از این حرفا بود.
-من کی سیمکارت تو رو گرفتم که یادم نمیاد؟
با صدای پشت سرم دو متر هوا پریدم.از دیدن بابا جدا قلبم پرید تو دهنم.خودم رو کنترل کردم و گفتم:
-اووف.بابا ترسیدم.دوستم بود.معترض بود چرا زنگ نمی زنی و اون یکی خطت خاموشه واسه همین مجبور شدم!
بابا چشماشو ریز کرد و موشکافانه پرسید:اسم دوستتم امیر بود،هوم؟
ای خدا...این همه بدبختی از کجا آب می خوره؟یهو مامان بابا رو صدا زد و بابا هم گفت:بعدا باهات حسابمو صاف میکنم و رفت.ای بمیری امیر...انقدر حواسم پرت شده بود که نفهمم بابا اینجاست!پگاه زنگ زد و گفتم که تموم شد! رفتم بیرون و دیگه کم کم آماده شدیم برای رفتن.
romangram.com | @romangram_com