#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_78
-رویا...
صداش توی ذهنم اکو شد.رویاهایی که همیشه بهم میگفت.من اشک نداشتم وگرنه میریختم.غده ی اشکیم از همون رویای مغرور و بی احساس دستور می گرفت.صدام رو غم زده کردم و گفتم:
-امیر...امیر..من واقعا نمی دونم چی بگم..من..
-چیزی نگو رویا...بزار صداتو بشنوم.صدام کن رویا...صدام بزن.
-امیر...
-بازم بگو..امیر بگو تا درد دلتنگیم کمی آروم شه...هنوزم خون ریزی میکنه و لخته نشده!
فین فین راه انداختم و گفتم:امیر...متاسفم همین!هیچی توجیح نمی کنه کارمو...امیر من متاسفم!
-چی بگم رویا؟از درد این روزا؟من نابود شدم.شاید اگه ببینی نشناسی منو...رویا چرا جواب ندادی؟چرا خاموش بودی؟
هق هقم هم راه افتاد.چرا بازیگر نشدم؟
-امیر...من من که رفتم خونه...با..بابا خطم رو که بچه ها با هام درارتباط بودن رو پرت داد.نذاشت حرف بزنم و اصلا این چند وقته همش در اختیار خانواده بودم.بابا نمی ذاشت حتی با بچه ها هم حرف بزنم.امیر...بخدا رقم اخر شماره ات یادم رفته بود.چند بار گشتم تا شماره ی تو رو از روژان یا سامان بگیرم ولی نشد!باور کن نشد!
امیر:رویا آروم باش..تموم کن این بحثا رو...هوم؟
-بازم میگم..متاسفم.
یهو یه هق هقی راه انداختم که خودمم موندم.سرفه می کردم و فین فین...اصلا یه لحظه موندم از این همه استعداد خدادادی...
romangram.com | @romangram_com