#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_75

دو تا انگل بی مصرف تولید نمی شدن!واقعا ضرر بزرگی زد!

خندیدم.واقعا باهاش موافق بودم.عصبی رفت بیرون.یه تونیک شیک تو کیفم بود.تا کیفم رو باز کردم عطرش تو خونه پیچید.تونیک رو بیرون اوردم.توی پلاستیک بود و واسه ی همین یه کم بو گرفته بود.شونه بالا انداختم و دکمه های مانتوم رو باز کردم.لباسم رو با همون تونیک آجری عوض کردم.یه شال مشکی بیرون کشیدم و سرم کردم.من بمیرمم جلوی اون دو تا هیز آشغال سر خالی نمی گردم.حتی اگه شده مجبور شم تموم شب طعنه های خاله رو بچشم!نفس

کوتاهی کشیدم و در رو باز کردم و رفتم بیرون.از پله های اشرافی پائین رفتم.خاله تا منو دید برق نگاهش عوض شد و اخم کرد.رو به مامانم گفت:چشمم روشن مهتاب! دخترات این آخر کاری از راه به در شدن!؟گفتم نزار رویا بره تهران!

با اون جیغ و دادهایی که خاله کرد نگاه همه سمت من برگشت.از راه به در شدن؟اوووف...خاله شاید توی تگزاس بزرگ شده بود و ما نمی دونستیم.شونه بالا انداختم و گفتم:من اینجور راحت ترم.چشم زیاده...

خاله که عصبی بود آخر حرفم رو نفهمید ولی چشم غره ی اون دو تا نره غول یادم موند.مامان یه نگاه حرصی بهم انداخت و بعدم من کنار تارا نشستم.تارا یه نگاه تحسین آمیز بهم انداخت.میز رو خانومها چشیدن و ما رو صدا زدن. رفتم توی آشپزخونه...این میز؟! خاله قصد داشت چی رو به ما ثابت کنه؟این که پول دارن و اشراف زاده ان؟شوهرش که بعد از این همه دب دبه و کب کبه هنوزم بد پوش و بی کلاسه..هر چقدرم خاله سنگشو به سینه بزنه...در هر صورت فطرت آدما هیچ وقت عوض نمی شه!..خلاصه نشستیم و نگاه ما خیره موند به این همه رنگ و لاعاب..دست بردم و کوبیده برداشتم و یه لحظه،فقط برای یه لحظه،یاد همون شبی افتادم که چشمام درگیر دو تا برق غرور و نفرت شد!.سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا از فکر و خیال بیرون بیام. غذا می خوردم.همون موقع خاله زیبا به مامان حسادت می کرد.خوب به هر حال بابا یه پست مهم دولتی داشت و وضع ما خیلی خوب بود.مامان هم که معلم بود. هنوزم ما وضع خوبی داشتیم حتی شاید خیلی خوب...ولی بابا هیچ وقت راضی به اشرافی گری و پوز دادن نشد.اضافه ی پولا رو یا جمع میکرد یا میداد برای کمک. در هر صورت همین بود!.خونه ی ما بزرگ و شیک بود اما کفش از سنگ گرانیت نبود.نرده هاش از استیل گرون نبود.چه دلیلی داره این همه ریخت و پاش؟! مهم همون زندگی آرومی بود که مامانبزرگ ازش حرف می زد و میگفت"پول خیلی هم مهمه..اما بعضی وقتا به یه جایی میرسی که پولای اطرافت فقط دردت رو بیشتر میکنن..به جایی می رسی که همه تا کمر جلوت خم میشن ولی تو نمی دونی که دارن در برابر اون اسکناسهای رنگی خم میشن..به جایی می رسی که همه تو رو فقط به خاطر پولات می خوان حتی بچه ای که از خونته...بپا پول نشه معیار سنجش تو برای مردمی که همه رو فقط برای اهدافشون دوست دارن نه به خاطر وجود پاک یا مهرشون...فقط تا زمانی دوست دارن که براشون مفید باشی،نه کمتر نه بیشتر!"

حرفهای مامان بزرگم چارچوب زندگی نرمالم بود.حالا واسه رسیدن به هر هدفی...

غذا زیر زبونم آب نمی شد.این چی بود؟حس می کردم نمی تونم قورتش بدم و معده ام هم نمی تونه اینو هضم کنه.. این کوفت بود.زهر مار...جوری که ضایع نشه فقط سالاد می خوردم.البته کسی هم حواسش به من نبود.خوبی این میز ناهار خوری این بود که دوازده نفره بود و دیگه لازم نبود صمیمی بشینیم.غذا تمو م شد و بلند شدیم.رفتیم نشستیم توی هال. روی مبلای خشک و سلطنتی کرم رنگ.من روی صندلی تکی نشستم و تارا هم روی مبل دو نفره.آرسام کنارش نشست. تارا حرصی پوف کشید و گفت:بلند شو آرسام...

صدای ما ها به کسی نمی رسید.آرسام گفت:اونوقت به چه علت؟

-چون من میگم..

پوزخند زد و گفت:نمیری تو..(اداشو دراورد و ادامه داد)تو خودتو اذیت نکن تارا خانوووووم.

تارا بهش یه نگاه نفرت انگیز انداخت.تو فکرو خیال بودم که سهند هم خودشو کنارشون جا داد.یعنی خونه به این بزرگی همین جا مونده...تارا که اصولا پرروتر از این حرفا بود تکون نخورد.

سهند با همون لحن مزحکش گفت:سالار خان خوبن؟

تارا پوزخند زد و گفت:به تو ربطی نداره خوب یا بد بودن سالارخان.


romangram.com | @romangram_com