#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_74

نیشخندی زدم و گفتم:مامان هم واسه این با این خواهرش چفته چون بقیه کارش ندارن! مامان دلش می سوزه!

تارا بند کیفش رو سفت گرفت و دندوناش رو روی هم سائید و گفت:مامان ما هم که عمه ی زوروئه!

زدم توی سرش و گفتم:دیوونه!

تارا کیفش رو باز کرد و آینه اش رو بیرون اورد و رژش رو تجدید کرد و گفت:فامیل یعنی فامیلای بابا...

من:آره واقعا...دیوونه بابا فامیل داره؟

تارا:نه به خونه های بابا اینا که فقط صدای نفس کشیدن میاد نه به اینجاها که صدای خودتم به خودت نمیرسه!

من:بابا یه چند تا دوست و فامیل دور داره!فقط همین..

تارا:ولی ما هم کم نرفتیم همون خونه ها...یادت نیست رویا؟چه سکوتی...وو!

وارد شدیم.شالم رو مرتب کردم و در رو باز کردیم.خاله اومد استقبالمون و گفت:به دوقلو های بیوتیفول ما..

تارا آروم با تمسخر گفت:بیوتیفول...خاله پاک خل شده!

از رونش نیشگون گرفتم و یه خفه شو نصیبش کردم و یه لبخند کوتاه زدم و مغرور تر از خاله رفتم سمتش و باهاش دست دادم و با هوا هم روبوسی کردم.والا بوس تو هوا می زدم.مامان داشت اشاره می کرد که یه کم صمیمیتر...ولی مگه می شد!؟با تارا هم یه روبوسی خشک و خالی...از هم به حد مرگ متنفر بودن.شونه ای بالا انداختم و رو به جمع مردونه ی بابا و شوهر خاله زیبا و پسرای املش سلام دادم.چشم آرسام بهم افتاد.پوزخند زد و من هم مغرور برگشتم سمت مامان. مامان رو بوسیدم و دنبال تارا به سمت اتاق راه افتادم.

تا رفتیم داخل تارا شروع کرد به غر زدن.

-ایشش...برگشته به من میگه چاق شدی...میخواد حرصم بده...بعدش به مامان میگه یه کلاس آموزش آداب معاشرت برای دخترا بلده واسه جذب خواستگار..لاکردار یادش رفته که به زور دادنش به علی(شوهرش!)..والا اگه علی یه ذره جنم داشت و خجالت رو می ذاشت کنار حتما قضیه فرق می کرد و الان خاله تو خونه نشسته بود و بافتنی می بافت و قمپز در نمی کرد.علی در حق جهان ظلم کرد.اگه اونم با خاله زیبا ازدواج نمی کرد الان اون


romangram.com | @romangram_com