#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_73

تارا:بچه ها..یه هفته پیش برام یه خواستگار اومده بود،توووپ!عالیییی

همه با دهن باز نگاهش کردیم که گفت:اسمش سیروس بود.همکار لیدا بود.متفاوت! کت و شلوارش سرِهمی سورمه ایش بود.کفش های ورنیش،اسپرت های کهنه و زوار در رفته ی پوما بود..عطر اصل فرانسه اش هم بوی روغن سوخته بود.کرم ضد آکنه اش هم رنگ سیاه دود ماشین بود!خلاصه...آقا سیروس خیلی متفاوت و اما عاشق بود.واسه من یه روسری گلدار گرفته بود به عنوان یادگاری...آقا سیروسِ داستان که از من نه شنید اشکش راه افتاد. منم که تاب و توان غمشو نداشتم،بهش گفتم که یه خانوم هس عین خودش!اونم لبخند تلخی زد و من هم شماره ی لیدا رو دادم!

وسط اون جو غمگین لیدا یه جیغ بلند کشید و رفت سمت تارا و تا می خورد می زدش:داستان میگی واس من؟ حالا انگار خودت دکتری؟ نکیسای سالارخان!

من متعجب پرسیدم:نکیسای سالار خان کیه؟!

مینا متعجب پرسید:مگه تارا بهت نگفته؟

متعجب تر و کلافه تر گفتم:نه..چی رو باید بهم میگفت؟

تارا نگاهم کرد و گفت:بهت میگم!فعلا که رویا به دلیل سن زیاد و مشغله های زیاد ترش یادش رفته که امشب خونه ی خاله اش دعوته...بلند شو رویا..

تازه یادم افتاد.سریع بلند شدم و از بچه ها خداحافظی کردیم.مینا اصرار کرد تا برسونتمون ولی منصرفش کردم.چلاق نبودیم خودمون می رفتیم.دور که شدیم تارا زد توی پهلوم و گفت:آخه خرِخل!چرا نذاشتی برسونمون؟ میدونی از اینجا تا خونه ی خاله زیبا چقدر راه مونده؟بیشعور...

من:غر نزن تارا..الان سوار یه ماشین میشیم میریم دیگه...

تارا مدام زیر لب به جونم غر می زد.خونه ی خاله زیبا؟! آخرین بار یه چیزی تو مایه های همین موقع ها دیدمش. تابستون سال پیش.با اون اخلاق مزخرف پسراش رفتن به اونجا فقط وقت طلف کردن و اعصاب خورد کردن بود! برای یه ماشین دست تکون دادم.یه پراید شخصی جلوی پامون متوقف شد.

-کجا میرین؟

از این نگاه عصبی پسره بدم اومد.اخم کردم و آدرس رو گفتم.تارا برام سر تکون داد و هر دو نشستیم.توی همه ی داستانا میبینی راننده تاکسی یه پسر جوونیه که می خواد شماره بده یا دلبری کنه ولی شانس ما رو باش!.آقا به ما به چشم ارث خور باباش نگاه می کنه!.اگه تارا لب باز می کرد همینا رو میگفت.ما رو رسوند.پیاده شدیم.خونه ی بزرگ و شیک خاله زیبا که همش به خاطر ارثی بود که به شوهرش رسیده بود.از همون موقع اخلاق گند پسراش شروع شد.از همون موقعی که جوری این ثروت رو به رخ ما میکشیدن،انگار که واسه ذره ذره اش عرق ریخته بودن!سرم رو به چپ و راست تکون دادم و من و تارا آیفون رو زدیم و بعد هم در باز شد.

تارا:بیا..بین این همه خواهر مادر ما چسبیده به این خاله ی عقده ای! اون موقع که پسراش فکر می کردن پشمک همون پشم شیشه اس،ما هفته ای دو بار می رفتیم استخر!


romangram.com | @romangram_com