#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_71
سیما:بچه ها بریم تو پارک؟!
مینا:فکر بدی نیس..قرار که نیست چیزی بخریم پس بهتره یه جا بشینیم.
همه موافقت کردیم و خواستیم رد شیم که یه مرد چنان تنه ی محکمی به من زد که پرت شدم تو بغل تارا...کیفم افتاد.مرد خوشتیپ راه رفته رو سریع رو برگشت و کیف رو برداشت و دهنش رو باز کنه که بگه معذرت می خوام که با دیدن من فکش منقبض شد.پوزخندی زدم تو اون گیرودار و اونم اخم روی صورتش نشست و چشماش از نفرت برق درخشانی زد.کیف رو بلند کرد و محکم کبوند و پوفی کشید و بلند شد و رفت.یه چیزی شکست و اینو از صدا فهمیدم.کیفم رو باز کردم.بله..ادکلن اصلِ فرانسه ای رو که امیررایا خریده بود رو شکونده بود..امروز بدون جعبه اورده بودمش و قرار بود تارا عینشو واسه دوستش بخره ولی چون دقیق نفهمیدیم اسمش چیه تارا گفت بیارمش.بوی خوش ادکلن همه جا رو پر کرد.بلند شدم در برابر اون همه چشمهای از حدقه بیرون اومده...پوزخندی زدم و کیفم رو برداشتم.سیما و مینا و لیدا فحش کش میکردن..به اون برق نفرت توهین میکردن؟
مینا:اون سگ عوضی کی بود؟ایکبیری زده دو متر پرتت کرده تازه طلبکارم هس..والا مردم مریضن!
لیدا:این روانی از تیمارستان اومده بود..زنجیره ای عن!
فکر کن..رادمنش با اون همه غرور و خودشیفتگی عن فرض شه...تموم شهر رو به هم می ریزه...رفتیم توی پارک و نشستیم ولی من نفهمیدم.ذهنم درگیر شده بود.حالا خوبه می خواستم این دو ماه رو دور از همشون باشم اما با یه اتفاق ساده هم امیررایا برام مرور شد هم اون تا تیله ی سرد مشکی...این همه نفرت چطور توی یه آدم میتونه جمع شه!؟شاید فکر میکنه عاشقش شدم یا فکر میکنه دارم کولی بازی درمیارم..در هر صورت! اون با اون همه غرور،توی زندگی من پاش باز شده...و صد البته اگه من نخوام خارجم نمیشه! حضورشونو رویا تعیین نمیکنه اما خروجشون کاملا تحت سلطه ی منه! اگه یه نفر کاملا از چشمم بیوفته تا نخوام از ذهنم بیرون نمیشه!چهره هایی رو که می خوام فراموش میکنم.کسی فکر میکنه من با اون همه صمیمیت با امیررایا تنها چال گونه اش و لبخندش رو به یاد داشته باشم!؟اما نخواستم.نخواستم یادم بمونه ولی برعکسش چهره ی رادمنش مغرور رو با سه تا ملاقات کاملا از بَرَم...برق نفرت اوی نگاهش هیچی رو از یادم نمی بره!هیچی..حتی اون پوزخند حرصدراری که گوشه لبش خونه کرده!..
تارا زد روی شونه ام و گفت:هووووی...با یه برخورد انقدر ذهنت درگیر شد!؟
یهو چشماش برق شیطنت به خودش گرفت و کنارم نشست و گفت:دو حالت داره..یا خیلی ناراحتی کادوی امیررایا شکسته یا خیلی...یا با یه نگاه عاشق شدی..البته ممکنم هس طرفو بشناسی...نگو آره که باور نمی کنم!
خندیدم و گفتم:شد سه حالت خانوم مخ!
مینا و لیدا و سیما و شیوا هم به جمعمون پیوستن و حرف تارا به فراموشی سپرده شد!بهتـــــــــر...
شیوا:وای.چه ادکلن خوبی رویا...بوش هنوزم که هنوزه نرفته...خیلی ملایم و شیرینه...از کجا گرفتی؟!
لیدا و مینا تائید کردن و سیما و تارا چشماشون گرد شد و زدن زیر خنده...با چشم داشتم براشون خط و نشون می کشیدم تا چیزی از این موضوع نگن ولی تارا با گستاخی چشمک زد و گفت:نه بابا..رویا پولش کجا بود چنین ادکلن اصل گرونی رو بگیره؟!
سیما خندید و اضافه کرد:اینو یکی براش گرفته...یه عاشق دلشکسته ی خوشگل!یکی که خیلی هم می خوادت!
romangram.com | @romangram_com