#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_70

عصبی نگاهم کرد و گفت:زر و عمه ات می زنه!

همه خندیدیم و من گفتم:شما کی میخواین آدم شین بفهمین من رو عمه هام حساسم؟

یهو یه صدای آشنا گفت:و خشم و غیرت داش رویا...دادا نفس کششش...

برگشتم و با دیدن سیما یه پوفی کردم و گفتم:من کی از شر تو راحت میشم؟همدان هستی تهران هم هستی..چی کنم دست از سرم ور داری؟!

سیما خندید و شونه ای بالا انداخت.لیدا رو دیدم و به خنده گفتم:به لیدا خانوم!.حال شوما؟

نخودی خندید و گفت:خبر؟! خبر چی؟! والا زندگی من شده کمک به مامانم در خونه تکونی و کمک به بابا تو تعمیر ماشینش! کاش می مردم نمی رفتم مکانیک!..کاش یکی از شما بیشعورا میگفت نرو بابا لیدا آخروعاقبت نداره!اما کو دوستی؟!تف تو مرام همتون!

باز شروع شد!.اصلا یادم نبود نباید از لیدا پرسید چه خبر؟! کلا این هر چی بهش بگی باید یه تفی تو مرام ماها بکنه!

تارا:خفه خون...باز تو شروع کردی به تف کردن!؟میخواستی نری.

لیدا از لحن صریح تارا تعجب کرد و بعد گفت:چشمم روشن..تارا خانوم واسه منِ بیست و شیش ساله خط و نشون میکشه!

شیوا گفت:ای جان مادرت بیخیال!اومدیم خوش بگذرونیم لیدا...خووووب...مینا بزن بریم دَدر!

مینا یه چشمی گفت و دستی رو کشید.مثل برق و باد زد دنده سه...یاد خاطراتم افتادم.وقتایی که من کلاج پر میکردم و اون فقط حرص می خورد!اووووف.قرار بود فراموش کنم.قرار بود وقتی میام همدان رویا باشم نه خانوم آرمان! دوست داشتم وقتی اینجام توی دنیایی باشم که توش خبری از امیررایا و آرتمن و آندره و رهام و بردیا و دو تا برق سیاه نفرت نباشه...میخواستم اینجا خودم باشم نه رویای پلید!نه رویای فریب دهنده و بی رحم!می خواستم اینجا دور از همشون باشم و خودم باشم.اینا فقط رویا و خیال نیست بلکه حقیقت محضه!..مادربزرگم اینو همیشه توی گوشم میگفت:آدم به همه چی می تونه برسه!کمال و جمال! اُبُهت و درخشندگی! بدبختی و آوارگی! هرزگی و کثیفی...همش وابسته به یه چیزه به اسم اراده!

اوووف..کجایی مادربزرگ که با اینکه سالهاست رفتی اما هنوزم صدات توی گوشمه و خواهد موند.گردنبد رو از روی شال لمس کردم.جای هیچ گردنبندی کنار آرامشی که تو بهم دادی،خالی نیست! اینو مطمئنم!..

وارد خیابون شدیم. حال میداد یه گله ادم کنارهم رنگی رنگی برن بیرون...از دور یه جعبه گواش رنگی آریا به نظر میومدیم.من که تیپ آبی روشن زده بودم.یه شلوار لی راستای آبی روشن و مانتوی آبی روشن و شال آبی یخی...جالبترین چیز توی تیپم کفشای قرمز پاشنه بلندم بود که خیلی تو چشم بود.نمی دونم چرا ولی دلم خواست امروز اینا رو بپوشم.خلاصه باهم همقدم شدیم توی بازار های همدان!.می گفتیم و من تنها لبخند ژکوند می زدم.مادربزرگم متنفر بود از قهقهه دختر حالا تو هر شرایطی..شاید واسه همین باشه که من نمی تونم قهقهه بزنم و بیشتر نیشخند یا پوزخند میزنم.تارا میگه دهنت کج شده و خودت نمی فهمی...


romangram.com | @romangram_com