#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_69


ولی خوشحال شدم که گفت خاطرم رو می خواد.یعنی من دیگه کم کم دارم به هدفم می رسم.

-جدا از اونا..این آندره عجب تیکه ایه...چشاشو..

-عین خودته..غد و یه دنده..وبه شدت رو اعصاب..

تارا کلی جیغ جیغ کرد و من و زد و بعد هم کنار هم خوابمون گرفت.قرار شد اونم فردا از دانشگاهش

بگه.بوسیدمش و کنارش خوابیدم.هیچی مثل انتقام و خواب نمی شد!..

***


با مامان و بابا خداحافظی کردیم و من سواردویست و شش سفید رنگ مینا شدم..تارا مانتوش رو صاف کرد و نشست.

-سلام بر بروبچز...

همه سلامش دادن..شش نفر آدم به زور توی ماشین چپونده شده بودن.من و تارا که رو هم یه نفر بودیم و به همین منظور جلو نشستیم.وقتی که چند تا نفس عمیق کشیدم،شروع کردم به حال و احوال.

-خوب بچه های نامررررد...حالتون خوبه؟خبر نگیرین از من بی معرفتا...اصلا بزارین به فراموشی سپرده شم!

مینا زد تو سرم و گفت:جمعت کن بینم...حالا چه خودشم لوس میکنه واس ما..ما این چیزا حالیمون نی.. دلتنگیو...

پریدم وسط حرفش و گفتم:ها؟چیه؟لات زر می زنی؟


romangram.com | @romangram_com