#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_68


-برووو...روانی.

زدم عکس بعدی.اکثر بچه ها بودن..تک تک رو برای تارا گفتم.بعدش هم عکس با استادا بود.همه رو تند تند رد کردم که یهو به یه فیلم رسیدیم.تارا زد تا پلی بشه..جنگ و دعوا..یادم افتاد آندره و رهامن..

تارا:ووییی...نگاه...عجب فیلم خفنی...از کدوم سایت گرفتی..نیگا این اسکوله چه کتک خورش ملسه...

با رهام بود.من:این پسره رهامه..تازه اومده..

-جدی میگی؟

-اوهوم..این پسر چشم عسلی هم آندره اس..این دو تا شیرازین..

-وا..چرا دارن کتک میخورن؟کار کیه؟

-امیررایا.

-نه؟

-اره..

داستان رو براش گفتم و چشاش وقت بود دراد.

تارا:فکر کنم این پسره امیررایا خاطرتو بخواد.

گرفته گفتم:نه..کلا با همه مهربونه...

romangram.com | @romangram_com