#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_67
بابا خط و نشون کشید.خندیدم و گفتم:نه!گفت که کباب داریم.
زیرلبی هم تارا رو تهدید کردم.شام تموم شد و من نذاشتم مامان ظرف بشوره و تارا رو مجبور کردم کمکم بده...ظرفها رو شستیم و بعد از دو ساعت تارا صبرش سر اومد و منو کشوند تو اتاق.می خواست تعریف کنم براش.
گوشی رو روشن کردم...هر دوتامون رو تخت دراز کشیدیم.
-خب خانوم فوضول..
-خودتی...
-حالا...(عکس خودمو بچه ها و امیررایا و دوستاش رو اوردم.)این که منم.
-اوهو...همچین تیپ می زنین میرین دانشگاه؟
-دیگه...اینم که پگاه و سیمان.
-این پسره کیه کنارت؟چه خوشگلم هست لامصب...خنده اشو...چال گونشو برم.
-هوی هیز .... این امیررایاس..کناریشم سامانه و اون یکی پسره هم نیماس.این که اخم کرده بردیاس..از من خیلی بدش میاد.
قاه قاه خندید و گفت:از امیررایا بگو...کیه؟چطوره؟چرا کنار تو وایساده؟نکنه تورش کردی؟
-تارا نفس بکش نفس..امیررایا یه سال از من بزرگتره..باباش یه میلیاردر گردن کلفته...واسه دانشگاه زیاد خرج میکنه...البته امیررایا هیچ وقت به رخ ما نمی کشه...پسر خوش اخلاقیه...پگاه میگه مهره ی مار داره..همه دوستش دارن.باورت نمیشه گلاره عاشقش شده بود.وقتی فهمید دوستش نداره همش گریه می کرد.تا دو روز غذا نخورد.من و امیررایا با هم خوبیم.شاید دوست..اگه خواستی میدم باهاش حرف بزنی..
نیشگون گرفت و گفت:از دست رفتیا..چشمم روشن..
romangram.com | @romangram_com