#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_66


تارا اون قلم بود.کسی باور نمی کرد این همه تفاوت در مورد من و تارا...تارا از نظر قیافه کلا شبیه من نبود.چشمای درشت آبی و موهای بلند و فر اما لطیف طلایی...دماغ سربالا و لبای قرمز غنچه ای...قشنگ بود.اون بور بود و من چشم ابرو مشکی...شبیه هم بودیم.یعنی ته چهره ی یکسانی داشتیم اما خوب چشمامون فرق می کرد. امروز که محو چشماش شدم دیدم مدل چشمهاش شبیه آندره است.یاد اون الدنگ افتادم و اعصابم به هم ریخت...پسره ی مغرور بی شعور..

سفره رو چیدیم.مامان و بابا نشستن و من و تارا هم کنار هم.موهای من و تارا به یه اندازه بود فقط فرقشون توی مدل و رنگشون بود.البته تارا می خواست کوتاه کنه اما من هیچ وقت نذاشتم حتی بهشون دست ببره...من شبیه مامان و تارا شبیه بابا و مادربزرگم بود.غذا زیر برنجی بود.غذای مورد علاقه ی من بود.

-مرسی مامان...

مامان:نوش جونت عزیزم.بخور جون تو تنت نیست.

تارا با کنایه گفت:مگه رویا بیاد تا مامان یه غذای خوب بده به ما...تو که نیستی همش ماکارانیه.نه بابا؟

بابا به تارا نگاه کرد و خندید.تارا با بابام بیشتر مچ بود و من با مامانم.

مامان:مهران؟چشمم روشن..این افریته تو رو هم خام خودش کرد؟باشه...یادم میمونه...

بابا خندید و گفت:مهتاب قهر نکن...این دختر چشم سفید منو دور زد...یادم باشه حسابشو برسم.وگرنه تو همیشه داری به ما زیربرنجی میدی...نه تارا؟

تارا:بابا من دروغ سرم نمیشه...نه

مامان:تارا؟همین دیشب کوبیده درست کردیم.

من:اِ؟کوبیده درست کردین؟پس تو چرا پی ام دادی خورش کرفس داریم؟

تارا به مامان اشاره کرد و گفت:من؟کی گفتم؟

مامان:راست میگی رویا؟

romangram.com | @romangram_com