#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_65
-حق میدم...دیگه توی این هیری ویری جایی واسه من نمی مونه...خداحافظ.
قطع کردم.اصلا فکر نمی کردم امیررایا اینقدر حساس شده باشه..بالاخره که چی؟! ولی هنوز می خوامش... لازمش دارم.
"عینک بزن و ماجرا رو ببین...ذهنتو از افکار منفی پاک کن...من همون رویام.شب خوش!"
گوشی رو خاموش کردم.خط رو پرت دادم تو کیفم.من الان رویا آرمان،عضو خانواده ی آرمانم،نه دانشجو رویا دوست امیررایا..
تارا رو بغل گرفتم و گفتم:احوالات تارا خانوم؟!چه خبر ابجی گلم؟!
گیتار رو روی زمین گذاشت و گفت:خوبم..چه خبر؟جفت گیری نکردی؟
-چرا اتفاقا...
چشماش گرد شد و گقت:جون تارا؟!
خندیدم و گفتم:نه..ولی حرفهای زیادی هست تا برات بگم..
خواستم برم که دستم رو کشید و گفت:کجا؟باید بشینی تعریف کنی..
-فضول...اول بزار برم پیش مامان و بابا..شام بخورم شب میام برات میگم..گوشیمو بزن تو شارژ تا نشونت بدم.
رفتم بیرون.کمک مامان میز رو چیدم.البته مامان که نمی ذاشت دست به چیزی بزنم و همش تارا رو صدا می زد ...
تارا که دیگه حرصی شده بود گفت:یعنی چی؟! از قندهار که نیومده..بزارین یه تکونی بخوره..
romangram.com | @romangram_com