#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_64


تارا داد کشید:بیا این گوشیتو خفه کن رویا...سرم رو برد!

پیشونی مامان و بابا رو بوسیدم و رفتم تو اتاق...تارا اخم کرد و گوشی هم مدام زنگ می زد.کجا بود؟! پیداش کردم ولی قطع شد.تا خواستم ببینم کی بوده توی دستم لرزید و اسم امیررایا برق زد.نشستم روی تخت.

-بله؟

-رویا...

-سلام..خوبی؟!

مغموم و گرفته گفت:سالم رسیدی؟! سفر خوب بود؟

-آره خوب بود.

-مادر و پدرت خوبن؟دلتنگیت رفع شد؟

-آره...

-دلت واسه یکی اونور کشور تنگ نشده!؟

دروغ!..عادت کردم به دروغ..تمام حرفام باهاش کامل می شد..گفتم:آره...

بغضش رو از این ور تلفن حس کردم:رویا...خیلی دلم برات تنگ شده...چرا گوشیتو جواب ندادی؟

-ببخشید.تازه پیداش کردم.پیش مامان و بابام بودم.

romangram.com | @romangram_com