#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_63
-آدمش نیستی که یک ساعته پیش گوش من ویز ویز می کنی؟اصلا تو رو چه به اون مهمونی؟!
خودشیفته...عمه اتو چه به اون مهمونی ها(مهمونی ای که همدیگه رو دیدن!)
گفتم:خبر ندارین؟!من عروس خانواده ی رستم پورم..زن امیررایا!
خندید.بی صدا جوری که من ردیف دندوناش رو کامل دیدم و تا ته سوختم.
-دختر جون!امیررایا مجرده...
پوزخند زدم و گفتم:بهتره آبدیت شین..ورژنتون قدیمیه..امیررایا نامزد رسمیه منه...چند وقت دیگه هم عروسیمونه...
-فکر نمی کردم آقای رستم پور همچین عروس کنه ای داشته باشن!
-و من هم فکر نمی کردم پدرجون همچین آدمهای بی شخصیتی رو برای مهمونی شون دعوت کنن..یادم بشه حتما در این مورد باهاشون صحبت کنم.
چشماش رو بست.تازه فهمیدم که گند زدم!!چی گفتم!؟ نباید از رابطه ی خودم و امیررایا چیزی می گفتم..اَه لعنتی..نباید همچین می رفت رو اعصابم تا زر زر الکی کنم ولی خوبه...تا همینجاشم داشتم از حرص می ترکیدم.آدم هم اینقدر مغرور و بی اخلاق؟!
***
همش منو می بوسید.دستاش همش لای موهام بود...منم دلم براش تنگ شده بود.توی بغل مامان بودم و موهام لای دستای نرم و لطیف بابا...دلم برای مامانم و بابام تنگ شده بود.
-دخترم چرا مرخصی های ترم نیومدی؟!
-بابا سرم شلوغ بود و نمی تونستم بیام ولی حالا اومدم تا دو ماه در خدمتتون هستم.
romangram.com | @romangram_com