#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_62
-ان شاءالله...خدا تو رو ندید،وگرنه صبر تو رو مثال می زد..(صدام رو کلفت کردم)صبر دکتر رادمنش...
این اخم ها وحشتناک یعنی چی؟!خندیدم و چشمک زدم.از توی کیفش که کنارش بود یه هدفون بزرگ دراورد و گذاشت تو گوشش..
-به به ...دکتر چه مجهز تشریف دارین!
اصلا نمی خواستم توی ذهنم جا بدم که الان توی ذهن دکتر چه تصویری دارم!حتما یه دختر کنه ای که عاشق چشم ابروشه!.. عاشق چشم و ابروش که هستم ولی کنه نیستم!.دکتر چشماش رو محکم بسته بود.پگاه هم مثل خرس خوابیده بود.سیما هم که یا داشت روزنامه یا رمانهای عاشقونه می خوند.من موندم و دکتر و هواپیمایی که یه ساعت دیگه می رسید! باید تا حدودی دکتر رو رام میکردم...نمی دونم چرا اما تنها راهی که به ذهنم می رسید کرم ریزی بود...به وقتش مزه ی غرورم رو هم می چشید.همون زمانی که برق چشمای وحشیش عاشق می شد!
-دکتر...دکتر...
اصلا بهم توجه نداشت.آروم هندفری رو برداشتم واسمشو صدا زدم.
بعد از ده بیست باری حرصی برگشت سمتم و گفت:چی از من می خوای؟زبون آدمیزاد حالیت نیست؟!
-زبون آدمیزاد؟! راستش میخواستم بدونم شما چرا دارید میرین همدان؟! اصالتا اونجایی هستین یا ...
مخوف و دلبرانه خندیدم و گفتم:بخاطر مراکز روحی روانی خوبش دارید میاین؟!
یهو برق نگاهش عوض شد و گفت:می خوام گروهی رو به اون مرکز معرفی کنم...
-کیا رو؟آشنائن؟
-دختر جون..بساطتو یه جای دیگه پهن کن...من ادمش نیستم.اهل این مسخره بازی ها هم نیستم!پس تمومش کن!
عصبی شدم:حالا فکر کردین کی هستین که همچین طاقچه بالا می ذارین!منم آدمش نیستم.
romangram.com | @romangram_com