#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_61
هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و سعی کردم آروم بگیرم که یهو یکی کنارم نشست.برگشتم.همزمان اونم برگشت.
-اَه لعنتی...
واسه خالی نبود گفتم:تف تو این زندگی...
-واسه تو که بد نشد!
-کاملا معلومه...الان دارم پس میوفتم از ذوق!جمع کن بساطتو..
پگاه خواب بود و سیما هم شماره صندلیش فرق می کرد...تقدیره..اینکه من رو به روی آخرین مهره ی بازی قرار بگیرم،با این تفاوت که این مهره خاکستریه و من می خوام سیاهش کنم.!
-از دخترای امثال تو حالم به هم میخوره...
-منم واسه امثال تو دلم پر میکشه!
وووییی...شعر سرائیدیم.خخخخ!روش رو با حرص برگردوند ..نمی تونم به خودم دروغ بگم..دلم برای چشماش تنگ شده بود. واسه اون برق نفرت! اصلا موندم این همه نفرت چطور توی این بشر جمع شده؟!خواستم کرم بریزم.
-لندکروز جااان رو نیوردین؟!
چشماش رو باز کرد و چنان نگاهم کرد که وقت بود خودمو خیس کنم...اوووف.چه ترسناک!!؟!برای اینکه حرصشو درارم ریز ریز زدم زیر خنده...بسووووووز! اصلا تقدیر..این بشر توی همدان چه کاری می تونست داشته باشه!؟فک کن..یاد حرف سامان افتادم که گفت "شما که اونجا آشنا زیاد دارین بپرسین ببینم آندره و رهام چیکاره ان؟!"حالا فکر کن...این مردک با این همه دب دبه و کب کبه بخواد بره تیمارستان...از فکرش خنده ام گرفت..با اون اخم و غرور بگه:من روانی ام! فکر کنم تصمیم گرفته بود کلا جواب منو نده!!چه تحملی...
-خدا صبر ایوب عطا کنه...
اینو مثلا جوری گفت که من نشنوم ولی خوب چی کار کنم..حس فضولیم نسبت به این باعث می شد گوشام تیــز بشه.
romangram.com | @romangram_com