#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_6
-آقای رستم پور..
خدا رو شکر اون دوستای چلغوزش نبودند:بله؟
جزوه رو به سمتش گرفتم:ممنون..
جزوه رو گرفت : به کارتون اومد؟
-بله...خیلی!
یه لبخند پیروزمندانه تحویلم داد که معناش رو نفهمیدم.خندید و گفت:حالا کدوم قسمتش بیشتر به دردتون خورد؟
تیکه پروند بی شعور.عین خودش لبخند زدم و گفتم:بخش فورمولوژی...!
پوزخندی به معنای خر خودتی زد و گفت:آها...بخش فورمولوژی...خوب!خوش حالم که به دردتون خورد!
لبخند دندون نمایی به معنای تو خر تری زدم و گفتم:در هر صورت ممنونم.!
***
امروز قرار بود من و سیما و پگاه بریم بیرون..پگاه و سیما و آناهیتا و گلاره و ترانه هم اتاقی های من بودند. گلاره دخترعمه ی من بود.سیما و پگاه هم همشاگردی های من از کلاس نهم بودند...من و پگاه و سیما دندونپزشکی می خوندیم و گلاره هم دندونپزشکی و ترانه و آناهیتا و روژان هم پرستاری می خوندن...داستان آشنایی یا دیدار ترانه و امیررایا هم داستان دراز دارد.
آناهیتا بیست و چهار سالش بود.یه دختر قد بلند و هیکلی ولی رو فرم..یه صورت کرم رنگ،موهای فر درشت مشکی...چشمای قهوه ای سوخته و دماغ و دهن متناسب...یه اخلاقی داشت که خیلی حساس و غیرتی بود.کلا نسبت به همه چی حساس بود..منظورم روی مسائل مربوط دوستاش بود..! آناهیتا ولی ته دلش هیچی نبود.مثلا ده ساعت داد و هوار میکنه ولی بعدش مهربونه و یادش میره!.
روژان همسن آناهیتا بود.موهای بور لخت و چشمای قهوه ای...کلا بور بود.قدشم خوب بود و لاغر...کلا دختر عشقی بود!
romangram.com | @romangram_com