#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_59
دست گذاشتم رو شونه اش و برش گردوندم.کاسه ی چشمش پر اشک بود.تا چشمش به من خورد،اشکش قل خورد روی صورتش.
معترض گفتم:امیررایا...
شاید عصبی بود.گفت:چی میگی واسه خودت؟من الان به تنها چیزایی که فکر نمیکنم همینایی بود که تو گفتی...حواست هست رویا؟ یه ساعت دیگه پرواز داری واسه همدان!می فهمی؟میخوای بری همدان..من دیگه نمی تونم تو رو ببینم لعنتی...
محکم بغلم گرفت،جوری که شکستن ستون مهره هام رو حس کردم.نمی تونستم انکار کنم..دلم براش تنگ می شد..یه جورایی بهش وابسته شده بودم.امیررایا کسی بود که من دو ترم کامل تمام روزام رو باهاش گذروندم.یه روز هم نشده بود که با همدیگه حرف نزنیم. این بین،توی آغوش امیررایا ،بین صدای قلب امیررایا و حس خیسی لباسم،هدفم توی ذهنم مرور شد! چرا بی رحم شدم!؟هم دلم براش تنگ می شد هم هنوزم می خواستم بشکنمش؟!شاید بخاطر اون دو تا برق سیاه نفرت بود.!
-رویا..من نمی تونم..نمی تونم این همه مدت بدون تو بگذرونم!ولی تو چه راحت...
-امیررایا...فکر نکن برام راحته...منم عین توئم.ولی چی میشه کرد؟! باید عادت کنیم ...باید..می فهمی؟! باید؟!درک میکنی؟!نمیشه امیررایا..نمیشه..نمیشه لعنتی.
خودم رو بیشتر توی اغوشش جا دادم.فکر نمی کردم انقدر ناراحت بشم!.دلم می سوخت از آتیش..چون ته دلم هنوزم بخاطر هدف کثیفم داشتم حرف می زدم!.
-کاش می تونستم کاری کنم...آخه لعنتی دو ماه کم نیست!
-تموم میشه امیر..تموم میشه!
دستش رو از زیر مقنعه لای موهام برد و گفت:چه عجب راضی شدی بگی امیر...
یادمه بهش گفتم زمانی که باورت کردم بهت میگم امیر..باورش داشتم ولی این باریهویی گفتم امیر..منو رسوند خونه و منم ساکم رو برداشتم.از بچه ها خداحافظی کردم و من و سیما و پگاه سوار ماشین امیررایا شدیم..
امیر با هیچ کس حرف نمی زد.هنوزم دلگیر بود.
جلو نشستم.راه افتاد.خیلی آروم می رفت.شاید دلش نمی خواست به فرودگاه برسه..دستش رو کنار در ماشین اهرم کرده بود و دور لباش میکشید.عصبی بود.می دونستم.خودمم همچین حوصله نداشتم.
romangram.com | @romangram_com