#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_58


داد کشید:شما اصلا گواهینامه دارین؟! کی به شما گواهینامه داده؟

-نوه ی همونی که به شما داده..

پا گذاشتم رو دم شیر...ولی خوبش کردم.می خواستم بگم پیره ولی بعید می دونستم منظورم رو گرفته باشه!...

پگاه بیرون اومد و گفت:چیه؟دانشگاه رو گذاشتین رو سرتون!قضیه شما مردا چیه که فکر میکنین خدا راننده آفریدتون؟!

یه پوزخند زدو روش رو برگردوند.اصلا کلا می خواست بگه من به امسال شماها بی محلم!خو که چی؟! لعنت به این زندگی.

سوار شدم.باید حداقل دنده عقب می گرفتم تا بره...اونم مدام بوق می زد تا نزاره تمرکز کنم..منم داشتم می رفتم عقب که دیدم نه پررو میشه واسه همین بیخیال شدم و آروم به سمت جلو روندم.اونم چراغ میزد ولی من داشتم می رفتم جلو.یهو رفت عقب و با سرعت به سمتم اومد.هدیه ی امیررایا برای تولدم بود.ماشین رو سریع زدم دنده عقب و اونم با سرعت با اون لندکروز مشکیش از کنارمون رد شد..انقدر با سرعت رفت که صدای برخورد لاستیک با ریگها میومد.گردش موند تو چشمم...من کم نمیارم. حرصی نفس کشیدم ..دیدمش که پیاده شد و با کیفش وارد ریاست دانشگاه شد.قفل فرمون رو برداشتم و پیاده شدم.سیما جیغ کشید.پگاه پیاده شد و خواست جلومو بگیره که دستش رو پس زدم و این یعنی توی کارم دخالت نکن...با خشم رفتم و به ماشین شسته و براقش نگاه کردم که حتی یه خش هم روش نبود..یاد پوزخندا و اخماش افتادم.قفل فرمون رو بالا بردم و محکم توی شیشه ی جلو کوبوندم...هزار تیکه شد.دلم خنک شد..قبل از اینکه کسی بیاد جیم شدم و سوار ماشین شدم.نشستم و گازش رو گرفتم.روح و روانم آروم شد...

سیما عصبانی گفت:بیشعور چه غلطی کردی؟زدی شیشه رو شکوندی؟می دونی پول شیشه ی ماشینش برابر با کل ماشینته...ها؟ روانی چت شده؟!پاک خل شدی..تاثیر گشتن با امیررایائه دیگه...

داد زدم:بسه تمومش کنین.

اسم امیررایا که اومد یه گوشه ی بدنم سوخت...از اتیش...

پگاه به سیما اشاره کرد که ساکت باشه و اونم روش رو کرد اونور و قهر کرد.ذهنم واسه اش جا نداشت.همش پر آدمهای جدید زندگیم بود.دغدغه هام فرق کرده بود.وای نه خدا...دغدغه هام؟!خودم تغییر کردم..جوری که دیگه هیچ راهی واسه برگشتن به خونه ی اولم نمونده...ولی من عقب نمی رم،پا پس نمیکشم،راه جدیدی رو می سازم..راهی که منو از راهی که اومدم دورکنه....من رویام...رویا آرمان..همونی که امیررایا گفت غرورش ستودنیه...همونی که پگاه می گفت همیشه تا تهش هستی...آره،همونم!

***

آخرین امتحانم بود.توی این مدت امیررایا رو فقط در حد برگه عوض کردن و تقلب رسوندن دیدم.همه ی امتحانها تقلب کردیم. آخرین امتحان رو دادیم.امیر کسل بود.کیفم رو برداشتم و رفتم سمتش.سوار ماشینش شدیم و خارج شدیم.یه گوشه ی خلوت،جایی دورتر از دانشگاه نگه داشت ...

باید کنارمیومد.محکم گفتم:خوب امیررایا...(سوئیچ رو روی داشبورد گذاشتم)این مدتی که نیستم،ماشین دست خودت بمونه... توی پارکینگه..کلید پارکینگ رو انداختم به سوئیچ..خودت که می دونی نمی تونم ببرمش خونه...فکر نکنی برام مهم نیست.اتفاقا حالا که رانندگی یاد گرفتم خیلی دوست داشتم ببرمش.آها..خانوم صولتی هم گفت به پدرت بگی که حتما تماس بگیره.گفت حتما بهت بگم....راستی از پدرو مادرت حتی بخاطرمهمونی و کادوشون تشکر کنی...به آرتمن هم بگو من دارم میرم.اخه اون سری تو مهمونی گفت که کارم داره و این چند وقته سرم خیلی شلوغ بود.اگه صلاح دونستی شمارمو بهش بده...به بردیا هم بگو گوشیش که گم شده بود توی باغچه،کنار آخرین درخت از سمت چپه...من و بچه ها قایمش کردیم.راستی(از توی کیفم یه چیزی دراوردم)اینم از طرف روژانه..بده به سامان. دیروز یهویی مجبور شد بره...خوب دیگه..کاری چیزی نداری امیررایا؟..امیررایا..

romangram.com | @romangram_com