#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_57


نیما:امیر زر زد جوابشو نده..می خواد وجهه ی تو و رویا رو خراب کنه ها...

امیررایا:حواسم هست!ولی من نمی دونم اون گوشمالیه بسش نبود؟!

سیما:گوش مالی؟

من:بعدا برات میگم...من نمی دونم اینا از کجا اومدن؟!فکر کنم از دیوونه خونه ی همدان اومده باشن!

همه خندیدیم.سامان گفت:شما که اونجا آشنا زیاد دارین بپرسین ببینم چیکاره ان؟!

-سپردم..گفتن خیلی آشنائه!

باز هم خندیدیم.اصلا یه کلمه می گفتیم می خندیدیم.سیما برگشت و گفت:این پسره مثل مادرمرده ها نشسته رو نیمکتا...دلم براش سوختا...امیررایا فکر کنم تهدید کردی هیچ کس تحویلش نگیره ها...

-من چیزی نگفتم...ملت خودشون عقل دارن می بینن کی ارزش داره کی نداره...

سامان:والا...نیومده شر درست کرده!

ناهار رو خوردیم و بعد هم هر کدوم رفتیم.من و سیما و پگاه هم سوار عروسک من شدیم و برای امیررایا بوق زدم و رفتیم.البته امیررایا زودتر از من سبقت گرفت و رفت.اصلا آدم واسه ماشینش غش میکنه...داشتیم می رفتیم بیرون که همزمان یه ماشین غول پیکر که دست کمی از لودر نداشت اومد جلومون و هر دو تامون بوق زدیم.عصبی بیرون اومد و منم بیرون پریدم

-بد نیست یه نگاهی به دور و برتون کنین...

من عصبی:حق دارین...تو روز برفی عینک آفتابی زدین معلوم نفهمین کی مقصره..

حرصی سرش رو بلند کرد و عینکش رو برداشت..دهنم وا مونده بود...چی؟! اون؟! اینجا چه غلطی میکنه؟!

romangram.com | @romangram_com