#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_56


-اوه...ولی من فکر کنم پارتی دست صاحابشو نمی بره.!

خوب ضایع بود که کسی که به دانشگاه کمک مالی می کنه و یه جورایی اسپانسرشه بابای امیررایاست!

من گفتم:زدی ضربتی،ضربتی نوش جان کن!..دوما باید معلوم می شد این دانشگاه بی صاحاب نیست و درو پیکر داره!

-کم کم داره معلوم میشه این آتیشا از گور کی بلند میشه!

پس وقتی گفت" استاد درد من اینه کسی که آتیش رو به پا کرده،نسوخته"منظورش با من بود؟!

-و داره معلوم میشه کرم از کدوم درخته!

بلند شد تا یه چیزی بهم بگه که استاد گفت:ساکت ساکت...وقت منو گرفتین...زنگ استراحتتون دعوا کنین!

خلاصه استاد درس داد و امیررایا روی جزوه ام نوشت:خودتو درگیر نکن...گفت که اونا فقط منتظر میدونن!

چیزی نگفتم و درس می داد.آدمش می کنم...!گستاخ عوضی....

من و پگاه و امیررایا و سامان و سیما و نیما نشسته بودیم.وقت ناهار بود.

پگاه:این سگ تو روح شده بازم میخواد شر درست کنه!

سامان:دقیقا..می خواد انتقام اون دوست ابرو شیطونیشو بگیره!

خندیدیم.

romangram.com | @romangram_com