#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_55
-نه بابا؟! اینو که خودمم دیدم.چرا با تو اینجور بود؟
پیاده شدیم:نمی دونم!
حوصله ی جواب دادن نداشتم.چرا رایگان شد؟!مطمئنم به خاطر رستم پور بود.اَه اَه..تف تو روی..تف تو روی کی کنم!؟ سوار شدیم و رفتیم.ذهنم مخشوش بود.و اما ته دلم خوشحال...
***
دو هفته مثل برق و باد گذشت.آندره و امیررایا برگشتن...همه رفته بودیم استقبال امیررایا..آندره عصبانی یه گوشه با یه پرژستیژ مغرور به دیوار تکیه داده بود..اما هیچ غروری به اندازه ی غرور ارمیا مغرور نبود.امیررایا خندون توی موج شادی دوستاش قرار گرفت.چشمش به من افتاد.لبخندی بهم زد و من هم جوابش رو دادم.وارد کلاس شدیم.من و امیررایا رو کنار هم نشوندن...آندره وارد شد و با اخم و چشم غره از کنارمون رد شد.جای یه زخم هنوز هم کنار چشش بود.یاد فیلمه میوفتادم و خنده ام میگرفت.استاد آزادبخت وارد شد.تا امیررایا رو دید،خندید گفت:چطوری پسر؟جات خیلی خالی بود.
امیررایا به احترامش بلند شد وگفت:چه کنم استاد؟!دست من نیست که...
دکتر آزادبخت نشست و گفت:همون...این شیطونیای جوونی کار دستتون داده...
-بیشتر قمپز در کردن بوده استاد..
برگشتم.آندره بود.اوه.
استاد:شنیدم گرد همین قمپز درکردن تو چشم شما هم رفته...
چه خوب زد تو برجکش..دستت طلا دکترررر...
آندره:آتش که بیاید خشک و تر بسوزد.ولی استاد درد من اینه کسی که آتیش رو به پا کرده،نسوخته!
امیررایا با کسب اجازه از استاد گفت:چاقو دست صاحابشو نمی بره.
romangram.com | @romangram_com