#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_49
رفت و منم خودم تنها رفتم خونه.امیررایا زنگ زد و وقتی مطمئن شد رسیدم قطع کرد.وارد خونه شدم.سریع در رو باز کردم.
آناهیتا تا منو دید گفت:سلام..قبول شدی یا رد؟
-اونو ول کن...آناهیتا راستی مگه نمی خواستی اون دندونتو درست کنی.؟
متعجب گفت:آره...ولی فعلا پول تو دست و بالم نیست!
-من پولتو میدم..تازه یه دکتر خوووووب پیدا کردم.
-حالت خوبه؟انقدرا هم مهم نیستا!
-اتفاقا خیلی هم مهمه...خوب بزار من یه نوبت واسه امروز برات بگیرم.
آناهیتا کفگیر به دست مات مونده بود.رفتم سمت تلفن و زنگ زدم.بعد از ده بار گرفتن یه دختربا عشوه گفت:بله؟
چهار دست و پات نعله –ببخشید من یه نوبت می خواستم.
-نوبت؟فعلا که نوبت خالی نداریم.مگه واسه دو ماه دیگه...
-دو ماه دیگه؟
-بله!
-به دکتر بگین من از آشناهای آقای رستم پور هستم!
romangram.com | @romangram_com