#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_45


اونا هم ابراز خوشحالی کردن.توی چشمای مادر و پدرش یه برق خاصی دیدم.با عذرخواهی ازشون دور شدیم و رفتیم نشستیم. روی یه مبل چرم سفید نشستیم.

-امیررایا..

-هوم؟

-اصلا فکر نمی کردم پدرت تا این حد با آدمهای مهم مچ باشه...اصلا خیلی از ادما رو که می بینم فکر می کنم خوابم.

از روی سینی که یه خانوم سمتش گرفته بود یه گیلاس برداشت و رو به من گفت:خوب دیگه...به هر حال بابای منم یکی از هموناس.

درسته...باباش یه آدم پولدار و گردن کلفت بود.یه سوال توی ذهنم بود.پرسیدم:امیررایا...داداشت رو نمی بینم؟!نیست؟!

با ژست خاص از گوشه ی گیلاس نوشید و گفت:راستش بابا می خواست اهورا هم درس بخونه...پزشک یا مهندس بشه اما هیچ وقت نمی تونست استعداد خاص اهورا رو توی بازی کردن انکار کرد.اولین بار یکی از همین مهمونای بابا که کارگردان بود به اهورا پیشنهاد داد و اونم قبول کرد.بابا همون اول راضی نبود ولی مامان گفت هنوز بچه است و دلش میخواد معروف شه...بابا شرط گذاشته بود که حتی اگه اهورا یه نمره هم کم بگیره دیگه نمی ذاره بره سمت بازیگری و شاید باورت نشه که اهورا چه جوری درس میخوند...اما دبیرستان که رفت دیگه زیاد توی فاز درس نبود و همش داشت دیالوگ هاش رو حفظ می کرد.به زور بابا مجبور شد با دختر عموم ازدواج کنه...دختر عموم دختر خوبی بود ولی...(نفسی کشید و باز هم نوشید)اهورا اول باهاش خوب بود ولی بعد باهاش لج شد.زندگیشون به گند کشیده شده بود.هر چی آرا کوتاه میومد اهورا کشش می داد.اهورا معروف شد و دیگه گفت براش کسر شان داره که بخواد با آرا بگرده.آرا دوم دبیرستان بود که با اهورا ازدواج کرد و تونسته بود فوق دیپلم زبان بگیره... خلاصه اینقدر آرا رو اذیت کرد که دیگه خود بابا گفت طلاق بگیرن.آرا دختر خیلی قشنگ و خوبی بود،فوق العاده مهربون! هر روز که میدیدمش پیرتر و کبود تر می شد.باورت نمی شه نصف شده بود.صورتش همیشه کبود بود.خلاصه جدا شدن..(امیررایا حالش خیلی بد شده بود.سعی کردم منصرفش کنم اما قبول نکرد..همش مشروب می خورد و ادامه میداد)اهورا رفت و آرا پیش ما موند. افسردگی گرفته بود.بابا براش خواستگارای خوب میوورد.بالاخره یه پسر خیلی متشخص اومد خواستگاریش و اونم قبول کرد. روز عروسیش بهم گفت...بهم گفت عاشق بوده..عاشق معلمش و به خاطر الطاف بابا با اهورا ازدواج کرده بود.خیلی ناراحت شدم.بابا فکر نمی کرد اونو وادار کرده،فکر می کرد اهورا رو دوست داره..زندگی هر دوشون حروم شد.آرا حالا مادر بچه هاشه...شنیدم خیلی خوشحاله..الان توی آمریکا زندگی میکنه...هر از گاهی میاد ایران.من اهورا رو دیگه ندیدم.فقط می دونم بازیگره و معروفه..بابا تردش کرد و من معتقدم حتی لایق ترد کردن هم نبود.باورت نمیشه رویا...به زجرهایی که آرا می کشید فکر میکنم دلم میخواد اهورا رو بکشم!

-دوستش داشتی؟

سکوت کرد.به سمتم برگشت.مصمم گفت:نه...اون واسه ی من فقط یه دختر عمو بود.!همین..

امیررایا بعد از چنددقیقه چشماش رو باز کرد و از این رو به اون رو شد.

-اگه میدونستم ناراحت میشی نمی پرسیدم ..متاسفم امیررایا.

خندید:بیخیال!.راستی یه خبر خوش!! سپردم بچه ها یه گوش مالی حسابی به اون دو تا بدن...

از امیررایا بعید نبود.امیررایا:دیگه غلط بکنن بهت چپ نگاه کنن..ادب شدن..

romangram.com | @romangram_com