#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_44


-خدا به همرات!

اون رفت و من موندم و فکر این که شاید واقعا امیررایا منو دوست داره...اون رفت و من رفتم تو فکر مهربونی اش. اینکه نذاشت من تعهد بدم...این که به خاطر من از خودش گذشت..این که.....امیررایا فوق العاده بود!

***

یه رژ برام کشید و بلند شدم.خودم رو توی آینه دیدم.رژ،رژگونه و یه کم سایه که اصلا مشخص نبود...نه ریملی،نه خط چشمی...همینم بخاطر این زدم چون همه ی آدمهای مهم هستن..یه کت و دامن شیک و در عین حال پوشیده ی مشکی،آبی،سفید و بنفش..ترکیب رنگیش خارق العاده بود.یه کفش مجلسی سفید.موهام رو هم آناهیتا بسته بود.یه شال مشکی هم سرم بود.پالتوی چرم سفیدم رو پوشیدم.کیفم رو برداشتم.آناهیتا یه هو کشید.کیفم رو برداشتم و به راه افتادم.از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم بیرون.امیررایا یه ربعی می شد رسیده بود.در رو باز کردم و نشستم.

-سلام..بخشید معطل شدی.

چیزی نگفت.برگشتم سمتش.چشماش پروژکتور شده بود.دستم رو جلوش تکون دادم:کجایی امیررایا؟

نگام کرد و گفت:چقدر تغییر کردی!

دلم تکون خورد.جر خورد.خندید و گفت:خوش حالم که مال خودمی...

راه نفسم تنگ شد.سعی کردم به روی خودم نیارم.امیررایا؟!..راستش به مهربونی هاش که فکر می کنم ناراحت می شم...راستی...

چرا امیررایا نه؟! اون چی کم داره؟چرا نباشه؟مگه در حق من بدی کرده؟در حق کسی بدی کرده؟چرا امیررایا نباید؟اون...چرا شکاک باشم؟!شاید بایدمنفی ببافم؟چرا نباید مثبت نگاه کنم؟چرا ؟...یعنی من و اون نمی تونیم؟!چی این وسط کمه؟عشق؟! مسلما نه...پس چرا من مرددم؟!چون خودمو گم کردم...چون هدفم یادم رفته.چون هنوزم نمی دونم چی میخوام.

نه....من هنوزم همونم.هنوزم رویای مغرورم!.احساسم رو به پای یکی میریزم که جاش تو قلبم باشه نه توی ذهنم...من هنوزم مصمم! من هنوزم می خوام امیررایا رو بکوبم با اینکه این رسم رفاقت نیست!...من می خوام بشکونم...نمی زارم یادم بره...!

پیاده شدیم.تیپ خودش رو دیدم.یه شلوار مشکی و پیرهن خاکستری...موهاش هم همون مدل همیشگی... خیلی قشنگ شده بود. کنار هم رفتیم.یه خونه ی خیلی بزرگ.از ویلای امیررایا مدرن تر بود.ازش ابهت می بارید.خیلی مجلسی بود.با هم وارد خونه شدیم. خیلی شلوغ بود.پالتوم رو گرفت.آدمهای مهم و سرشناسی که وقتی امیررایا معرفی میکرد باور نمی کردم.کارگردانها هم بودن.شنیده بودم برادر بزرگتر امیررایا تهیه کننده و بازیگره..چند تا از بازیگرا هم بودن...چند تا از استادام..چند تا که نه...تقریبا همشون...میلیاردرا...امیررایا من رو سمت خانواده اش برد.یه خانوم و آقای پرفکت و باکلاس...هم مغرور و هم مهربون به نظر می رسیدن...امیررایا کاملا شبیه پدرش بود.حتی تیپش..بلند و نه هیکلی نه نی قلیونی...امیررایا من رو به سمت مادر و پدرش برد. نگاه مادر و پدرش سمت من چرخید.امیررایا با لبخند گفت:ایشون خانوم آرمان هستن..رویا خانوم این آقا و خانوم خوشگل مادرو پدر من.

به پدرش دست دادم و با مادرش روبوسی کردم.با لبخند گفتم:خوش بختم از دیدنتون!

romangram.com | @romangram_com